مجله نوجوان 66 صفحه 28

کد : 132989 | تاریخ : 17/06/1395

قصه های عامیانه افسانه ترکی « آذربایجانی » مترجم : محمد خلیلی گردآوری : سمیرا یحیایی افسانۀ ناردانه در گذشته های دور پادشاهی بود به نام ققوزشاه که بسیار ظالم بود و تمام مردم شهر از او می ترسیدند؛ شبی پادشاه در خواب دید که از آسمان فرشته ای پایین آمد و سیلی محکمی به دهانش زد و رفت ، با ترس و دلهره از خواب پرید و دستور داد کسی را بیاورند تا خوابش را تعبیر کند . ققوزشاه وزیری داشت که مردی باهوش بود . او گفت که در ولایت روم منجم (ستاره شناس) پیری ست که می تواند تعبیر خواب تو را بگوید شاه از او خواست که به دنبال منجم پیر به روم برود؛ فردا صبح وزیر توشۀ سفر بست و از زنش خداحافظی کرد و رفت ، از آنجا که در قصه ها و افسانه ها راهها دور و طولانی نیستند ، روزی نگذشت که به ولایت روم رسید و دید درویشی صندوقی کنارش گذاشته و فریاد می زند که : « کسی که این را بخرد خیر می بیند ، امّا کسی که بازش کند ضرر می بیند . » وزیر جلو رفت و گفت : « درویش صندوق را چند می فروشی ؟ » درویش گفت : « من صندوق را در بسته می فروشم . می خواهی بخر نمی خواهی نخر » . وزیر هم صد سکّه به او داد و صندوق را برداشت و به راه افتاد . در شهر گشت تا خانه منجم پیر را پیدا کرد . در را کوبید و داخل شد . دید که پیرمردی سیصد ساله با مو های سفید در میان پنبه در مقابل آیینه ای نشسته و در دست کتابی دارد . پیرمرد وقتی وزیر را دید ، گفت : « ای ابراهیم ! خوش آمده ای ، بیا بنشین » . وزیر کمی ترسید امّا هیچ نگفت . پیش از این که وزیر حرفی بزند پیرمرد گفت : « تو برخیز و برو . من خود فردا صبح خواهم آمد » . وزیر ماتش برد بلند شد و صندوقش را برداشت و به شهر خود برگشت؛ وقتی به خانه اش رسید همسرش به استقبالش آمد و گفت : « مهمان داریم » وقتی وزیر دید که پیرمرد منجم در خانۀ اوست راه گلویش خشک شد . با این حال سلام گفت و منجم خواست که او را نزد شاه ببرد . پیرمرد و وزیر پیش ققوزشاه رفتند و پیرمرد خواست که خوابش را برای او بگوید . پس از شنیدن خواب مکثی کرد گفت : « ای ققوز شاه بدان و آگاه باش که تعبیر این خواب این است که چندی نخواهد گذشت که دختر بچه ای متولد می شود و به چهارده سالگی که رسد تو را خواهد کشت . » شاه خشمگین شد و دستور داد سر منجم پیر را از سرش جدا کنند اما پیرمرد در چشم به هم زدنی غیب شد و پرواز کرد و رفت و صدای قهقهه اش آسمان شهر را تکان داد . شاه که بسیار ترسیده بود به وزیر گفت که چاره ای بیندیشید و فکر کند ، وزیر هم کمی فکر کرد و گفت : « ققوز پادشاه به سلامت باشند . یک راه برای ر هایی از این بلا مانده و آن این است که چهار جلاد با پول و پاداش زیاد استخدام کنید تا تمام دختر بچه هایی که در شهر از مادر زاده می شوند از گهواره بدزدند و بکشند » . حالا بشنوید از وزیر که بعد از روزی سخت ، خسته به خانه اش رفت و چشمش به صندوقی که از روم خریده بود افتاد و یاد حرف درویش که گفت درش را هرگز باز نکن امّا وزیر طاقت نیاورد و با چکش و میلۀ آهنی در صندوق را گشود . در صندوق یک دانه انار بود . تا وزیر آن را به دست

[[page 28]]

انتهای پیام /*