مجله نوجوان 69 صفحه 24

کد : 133093 | تاریخ : 17/06/1395

داستان نویسنده : کیت چاپلین مترچم : دلارام کارخیران رؤیای یک ساعته با دانستن آن موضوع ، قلب خانم مارلد ، باز گرفت . دردی عمیق و ریشه دار در سینه اش چنگ انداخت . خانم مارلد ، هنوز تحت مراقبت بود و آثار حملۀ قلبی قبلی از بدنش خارج نشده بود که همه در نهایت مهربانی و دقت ، دربارۀ آن موضوع ، یعنی مرگ همسرش در سانحۀ زنجیره ای رانندگی ، با او حرف زدند . اوّلین کسی که موضوع را مطرح کرد ، ژوزفین ، خواهرش بود . با جمله های بریده بریده و لرزش صدایی که بیهوده می خواست آن را از مارلد پنهان کند . دوست همسرش ، ریچارد هم آنجا بود . او موقع دریافت خبر وحشتناک سانحۀ رانندگی در دفتر روزنامۀ محلی حضور داشت و نام ریچارد را در فهرست کشته شدگان دیده بود . او از گفتن خبر های بد ، بیزار بود . بنابراین با تلگرافی از صحت خبر مطمئن شده بود و وقتی همۀ اراده اش را جمع کرد ، فقط توانست با ژوزفین حرف بزند . خانم مارالد ، شبیه زن های دیگر عمل نکرد . او به حالت شوک زده و نیمه فلج ، به ژوزفین زل نزد . چشم های او ، بلافاصله تر شدند و خود را وحشیانه در آغوش خواهرش انداخت . طوفان شنیدن خبر وحشتناک ، چند ثانیه بعد فروکش کرد و خانم مارالد به اتاقش رفت و در را بست . حالا او تنهای تنها بود . او به هیچکس ، اجازۀ ورود نداده بود . او ایستاد و از پنجرۀ باز به بیرون نگاه کرد . اتاق مبله ، گویی حرکت می کرد . درست مثل کشتی ای که روی امواج دریا بالا و پایین رود . احساس می کرد ناتوانی بدن بیمارش به روحش رسیده و همه چیز ، می خواهد او را با خود به جایی دور ببرد . بوی بهار و زندگی بهاری از بازی پنجره به اتاق دویده بود . طعم عالی باران را در هوا حس می کرد . صدای سگی که با مهربانی به توله هایش آموزش می داد ، به گوش می رسید . صدای آواز کسی که در دور دستها می خواند از پنجره وارد اتاق شد و خانم مارالد را در بر گرفت . خطوط آبی و سفید نور که میان ابر های رنگ پریده بیرون جهیده بودند ، او را احاطه کردند . او روی صندلی نشست و سرش را به پشتی آن تکیه داد . هیچ احساسی نداشت تا وقتی که جریانی از گلویش بالا آمد و او را شگفت زده کرد . جریانی شناور و لذت بخش و او درست مثل کودکی که برای دیدن بقیۀ رؤیایش از بیدار شدن امتناع می کند ، خود را به جریان عجیب و موّاج سپرد . او جوان بود . با چهره ای آرام و دوست داشتنی و قدرتی غریب در چشمها . البته در این لحظه ، چشم هایش درست مثل عروسک ها ، بی حالت بودند . تا حدّی که به نظر می رسید از هشیاری کامل برخوردار نیست . او می دانست که چیزی به سراغش خواهد آمد و انتظارش را می کشید ، ولی نمی دانست چیست ! یا به عبارتی بهتر ، آن را حس می کرد ولی هیچ نامی را برای آن نمی دانست . چه چیزی در انتظارش بود؟ نمی دانست . اما آن را می دید ، می دید که از آسمان گذشت و از میان سر و صدایی عجیب ، او را یافت و در میان بوته ها ، رنگ ها و حتی حس همۀ مزّه ها ، به او نزدیک شد . ناگهان همۀ آن حس عجیب را دریافت کرد و برای لحظه ای با تمام نیروی اندک دست های بی رنگ و استخوانی اش ، سعی در راندن آن کرد . واژه هایی که پشت دندانهایش زندانی شده بودند ، بالاخره خود را آزاد کردند . پردۀ لبها را از پشت میله های زندان کنار زدند و پایکوبان ، بیرون جهیدند . « ر هایی ، ر هایی ، ر هایی » کلمه ای بود که با هر نفس خانم مارالد ، از دهانش بیرون می جهید . چشمهایش از سنگینی این واژه بیرون زده بود

[[page 24]]

انتهای پیام /*