مجله نوجوان 69 صفحه 25

کد : 133094 | تاریخ : 17/06/1395

و حس می کرد تا به حال به این سرزندگی و هشیاری نبوده است . ضربان قلبش تندتر و تندتر شده بود و جریان خون ذرّه ذرّه بدنش را گرم و آرام می کرد . او حس بسیار خوبش را درک می کرد ولی نمی دانست این حسّ غریب از کجا آمده است . احساس می کرد سفری را آغاز کرده است و به هیچ وجه حاضر نبود ازادامۀ آن دست بکشد ، آرام آرام به مردۀ خودش اندیشید ، چهرۀ خاکستری و شاید ترس آوری که دیگران را ناراحت می کرد . ولی جریان شیرینی سفر ، شیرین تر و پر انرژی تر از آن بود که این اندیشه ادامه پیدا کند . او پس از سالها ، غلیان عشق را در وجودش احساس می کرد . در این سال های اخیر ، هیچکس برایش آنقدر مهم نبود که به عشق او زندگی اش را شیرین کند . هیچ نیرو و هدف شگفت انگیزی ، انگیزۀ حرکت و پویایی را در او به وجود نمی آورد و او مثل بسیاری دیگر ، به زندگی یکنواخت و روزمرّه خو گرفته بود و . . . حالا پس از چندین سال ، حسّ غریبی به او می گفت که میهمانی ناخوانده در پیش رو دارد و او با کمال میل ، برای پذیرفتن این میهمان آغوش گشوده بود . وقتی فکر می کرد ، به یاد می آورد که گاهی اوقات همسرش را از ته دل دوست داشته و اغلب اوقات ، نه ! و البته به این موضوع اهمیّت نمی داده است . برای خانم مارالد ، زمان خوبی برای فکر کردن به مرموزترین پدیدۀ هستی ، عشق ورزیدن ، باقی نمانده بود . « رها شو ، روح و جسم من ، رها شو » او به رها کردن کلمات ادامه داد . ژوزفین پشت در زانو زده بود و او را از سوراخ کلید تماشا می کرد و با تمام وجود التماس می کرد . - « لوئیس ، در را باز کن ، خواهش می کنم ، در را باز کن ، خودت را مریض می کنی ، داری چکار می کنی لوئیس ، به خاطر خدا در را باز کن . » - « دور شو ، من خودم را مریض نمی کنم . » این تنها جمله ای بود که از لوئیس برای ژوزفین باقی ماند . لوئیس روز هایی از زندگی اش را به تماشا نشسته بود . روز های بهاری و روزهای تابستان ، و بقیۀ روزهایی که احساس می کرد فقط و فقط برای خودش بوده است . او برای لحظه ای دعا کرد که زندگی اش تداوم یابد و درست همین دیروز بود که با خود فکر می کرد ، « این زندگی تکراری و بی محتوا ، کی به پایان می رسد . » او به زحمت از جایش برخاست و در را برای ژوزفین باز کرد . مچ دست ژوزفین را گرفت و ایستاد و مثل شاهزاده ای پیروز به سمت پله ها حرکت کرد . پله هایی که ریچارد ، روی پایین ترین آنها ، منتظر ایستاده بود . یک نفر چتر و چمدان ریچارد را در ماشین گذاشته بود و گریخته بود . بنابراین مدارک ریچارد ، باعث شده بود که روزنامه ، نام او را به جای نام رانندۀ دزد و کشته شده در فهرست مردگان ثبت کند . به همین سادگی ، توضیحات ریچارد با فریاد ممتد ژوزفین قطع شد و ریچارد ، هرگز فرصت نیافت که ماجرای کامل آن روز را برای لوئیس تعریف کند . وقتی دکتر برای صدور جواز دفن لوئیس حاضر شد ، علّت مرگ را حملۀ قلبی ندانست . از نظر دکتر ، لوئیس از فرط شادی مرده بود . شادی دیدن دوبارۀ ریچارد و یا . . .

[[page 25]]

انتهای پیام /*