مجله نوجوان 70 صفحه 20

کد : 133125 | تاریخ : 17/06/1395

شیرهای مثنوی حضرت مولانا در کتاب گران قدر مثنوی بسیار از شیر مثل زده است . یکی از مشهورترین این داستانها حکایت شیری است که هر روز یکی از حیوانات جهت خورده شدن خود را به او معرّفی می کرد و شیر نیز از خدا خواسته او را می خورد . تا اینکه یک روز خرگوشی که نوبت خورده شدنش بوده ، با تأخیر به خدمت شیر می رسد و در توجیه تأخیر خود می گوید که شیر دیگری در راه می خواسته او را بخورد و شیر را با خود می برد تا شیر دیگر را نشان او بدهد . خرگوش شیر را به بالای یک چاه عمیق می برد و عکس شیر را در چاه به او نشان می دهد . شیر بیچاره به خیالی که شیر دیگری در ته چاه است خود را در چاه می اندازد و می میرد . کارتونهای زیادی از این داستان ساخته شده و کتاب های زیادی از روی آن نوشته شده است . مولانا در مثنوی برای فهماندن قضیّۀ جبر و اختیار از این داستان استفاده کرده است ولی در بازنویسی ها فقط به داستان پرداخته شده است . مولانا داستان دیگری نیز دارد که در آن فردی برای خالکوبی عکس شیر روی بدنش به دلّاک مراجعه می کند امّا از آنجایی که خالکوبی خیلی درد دارد از دلاک خواهش می کند که دم شیر را نکشد . بعد از نقش یال صرف نظر می کند و کمی که درد سوزنها بیشتر می شود از خالکوبی شکم شیر هم منصرف می شود تا می رسد به این بتی که ضرب المثل شده است ؛ شیر بی یال و دم و اشکم که دید اینچنین شیری خدا کی آفرید ؟ مولانا داستان دیگری هم دارد که در آن شیر و گرگ و روباه به شکار می روند . این داستان را خودتان پیدا کنید و بخوانید و ببینید از آن چه عبرت هایی می توانید بگیرید . سطان جنگل حالا مدتی است که نشسته است کنار رودخانه و به شن های کف رود نگاه می کند نه تعظیم روباهها را می بیند و نه به سلام فیل ها جواب می دهد مورچه ها از سر و دستش بالا می روند خرچنگها ناخنهایش را می جوند امّا او همچنان نشسته است کنار رودخانه و به جریان آب خیره مانده است سلطان جنگل عاشق شده است .

[[page 20]]

انتهای پیام /*