مجله نوجوان 70 صفحه 26

کد : 133131 | تاریخ : 17/06/1395

داستان نویسنده : مایک کراشان مترجم : دلارام کارخیران بالا و پایین باد شدیدی می وزید . پستچی خودش را به سختی تا در جلویی خانه رساند . وقتی در باز شد ، خانم پنینگتون سلام کرد امّا قبل از اینکه فرصت تشکر کردن پیدا کند ، باد نامه را با داخل خانه برد و در را محکم در صورت خانم پینگتون کوبید . خانم خانه مجبور شد برای گرفتن نامه در هوا بدود و اینکار را کرد ! تامی شاهد باز شدن و به هم خوردن در بود . ـ مادر ، اجازه می دهی بیرون بروم ؟ ـ مراقب خودت باش . باد خیلی شدید است . تامی پرواز کنان از پنجره پایین آمد و به طرف در دوید . در با صدای خشکی باز شد و باد وحشیانه به داخل خانه دوید . باد نامه را از دست های خانم پینگتون گرفت و به جای دورتری از خانه برد . خانم پینگتون ، دنبال نامه می دوید که تامی از خانه بیرون دوید و در ، بار دیگر محکم به هم خورد . بیرون در ، برگ های زرد و طلایی و قرمز از شاخه های درختان جدا می شدند و در باد حرکت می کردند . آن ها تا بالای ارتفاع پشت بامها بالا می رفتند ، از پشت بامها پایین می افتادند و دنبال هم می دویدند و با هم بازی می کردند . تامی ، پسر تنهایی بود . او با حسرت به بازی شاد برگها در باد نگاه می کرد و با خود می گفت : اگر من هم یک برگ بودم ، دور دنیا را می گشتم . تامی باز هم به این موضوع فکر کرد و ناخودآگاه به طرف جاذبه های رنگ های زیبای برگ ها دوید . خانم پینگتون از در جلویی خانه خارج شد ؛ ـ تامی ، ژاکتت را آورده ام ، لطفاً آنرا بپوش . امّا واقعیت این بود که مادر ، هیچ اثری از تامی در حیاط پیدا نکرد . ـ تامی ؟ تامی یک برگ بود ، او پرواز کنان و به همراه همبازی هایش در خیابان می گشت و از باد سواری اش لذت می برد . ـ تامی ؟ برگ شیطانی به تامی نزدیک شد ، آن قدر نزدیک که توانست تامی را لمس کند ، هلش بدهد و از او جلو بزند . تامی اصلاً دوست نداشت عقب بماند ، بنابراین سرعتش را زیاد کرد و با زحمت زیاد ، توانست کمی از او جلو بزند . این زحمت زیاد باعث شد که تامی با اشیای اطرافش برخورد کند ، او با اتومبیلی تصادف کرد و محکم به تنۀ درخت خورد . با این حال توانست موفق شود و همان طور که گفتم توانست از همبازی شیطانش جلو بزند . تامی در هوا بالا و پایین می رفت و شناور بود . ـ چقدر عالیه ! و این جمله ای بود که مدام در ذهن تامی رژه می رفت ! برگ شیطان باز هم از تامی جلو زد . برگ قرمزی که سرخی آتشین در وجودش دوید و همۀ آوند های شادابش را می شد از زیر پوستش دید ، تلألؤ خورشید چنان درخشش زیبایی به آن هدیه کرده بود که چشم های پسر کوچک هرگز مشابه آنرا ندیده بود . تامی از برگ سرخرنگ و شیطان پرسید : ـ به نظر تو ، ما کجا می رویم ؟ ـ مهم است ؟ برگ ادامه داد : به پروازت فکر کن ، خوش بگذران ، زندگی کوتاه است . برگ کهنسالی که با آن ها پرواز می کرد ، فوراً اعتراض کرد : ـ من نظر دیگری دارم . سفر ما حتماً کوتاه است ولی همیشه پایان یک سفر با شروع سفری طولانی تر همراه است . بنابراین مهم است که کجا می رویم . این حکیمانه ترین جمله ای بود که تامی در عمرش شنیده بود ، آن هم از زبان یک برگ پیر . برگ پیر ادامه داد : بازیگوشی را بس کنید ، من جهت باد را می شناسم . این باد شما را به شهری سیاه و پر از دود می برد !

[[page 26]]

انتهای پیام /*