ـ نمی خواهم .
تامی راست می گفت ، او اصلاً دوست نداشت به شهری سیاه و دود آلود برود .
ـ پس باید اوج بگیری . اگر اوج بگیری به نیروی باد غلبه می کنی و آن بالاها آسمانی را می بینی که کمتر برگی به آن رسیده و زیباییهایش را لمس کرده است .
برگ سرخ ، دست از شیطنتهایش برنمی داشت :
ـ تو باید من را دنبال کنی . شهر سیاه ، سیاه و زشت است ولی همۀ دوست های من آنجا هستند و ما می توانیم با زیباییهایمان ، آنجا را هم زیبا کنیم .
باد هنوز تامی و برگ شیطان را در مسیر شهر پردود ، جلو می برد و تامی به تصمیمش فکر می کرد . او نمی توانست خودش را قانع کند چون دوست داشت به بازی و شیطنت و تعقیب دوست سرخش ادامه دهد .
تامی بالاخره تصمیم گرفت ؛
ـ باشد . من با تو به شهر سیاه و تاریک می آیم .
باد آنچنان وزید که در عرض یک ثانیه ، تامی و دوستش برگ پیر را برای همیشه گم کردند . برگ پیر سعی می کرد خودش را بالا بکشد و خیلی زود توانست از چنگ قدرت باد فرار کند و به سمت آسمان بالا و بالاتر برود .
تامی گوشهایش را تیز کرد . از آن دور دورها صدای برگ پیر شنیده می شد .
ـ از اینجا می شود بازی نور روی همۀ شهرها را دید . از اینجا می شود همه چیز را دید .
تامی برای لحظه ای به شدّت غمگین شد . او هم دوست داشت همه چیز ببیند . با این حال او و دوستش ، برای اینکه دیگر به تصمیماتشان فکر نکنند ، صدای برگ پیر را نادیده گرفتند و به راهشان ادامه دادند . چند دقیقه بعد ، برگ پیر داد و فریاد می کرد :
ـ من دارم یک چیز هایی می بینم ، دود و سیاهی ، بالا می آیند و همه چیز را می بلعند . بیایید بالا ، من دارم آتش بزرگی را می بینم .
برگ شیطان با هم خود را از تک و تا نیداخت :
ـ من که هیچی نمی بینم !
ولی تامی نردۀ دور شهر را می دید . بااین حال نمی ترسید او بازیگوش تر از آن بود که به عاقبت بازیگوشی اش فکر کند . ناگهان ، از آن دور دورها ، سر و کلۀ ماشینی پیدا شد که به زحمت تعادل خودش را در جاده حفظ می کرد . رانندۀ ماشین کسی جز مادر تامی نبود ! خانم پینگتون حاضر نبود به تامی اجازه دهد تا به شهر پر دود برود . او مدام به ماشین قراضه اش غر می زد :
ـ بجنب ، اگر بخواهی می توانی تندتر از اینها حرکت کنی .
و ماشین که کمی دلخور شده بود ، باز هم تلاش می کرد و بالاخره موفق شد . مادر از ماشین پایین پرید و دم برگف یعنی تامی را گرفت .
ـ تو اجازه نداری به شهر سیاهی ها بروی !
خوب یا بد دیگر دیر شده بود و تامی از دوست شیطانش جا مانده بود و باد او را به جای دوری برده بود ، جایی که تامی هرگز به آن نمی رسید . مادر ادامه داد :
ـ مگر دود و آتش را نمی بینی ؟
تامی از دور برگ سرخرنگ را دید که برای لحظه ای میان آتش دوید و محو شد .
مادر با عصبانیت تامی را در جیبش گذاشت و گفت :
اینجوری حداقل می دانم که تا رسیدن به خانه ، جایت امن است .
تامی احساس خوبی داشت ، فقط سرش رااز جیب بیرون آورد و از پنجره به آسمان نگاه کرد . حالا فقط یک آرزو داشت ، تامی می خواست یکبار دیگر برگ پیر را ببیند و دربارۀ آنچه که دیده است از او سؤال کند .
[[page 27]]
انتهای پیام /*