مجله نوجوان 72 صفحه 25

کد : 133202 | تاریخ : 17/06/1395

موافقت کرد ؛ بسیار خوب . من باهات میام . ولی از همین الان یه چیزی یادت باشه ، سزعت من به اندازة تو نیست . - مسئله ای نیست . من هر چند لحظه یک بار توقف می کنم تا تو عین یه حلزون سر بخوری و بیای . رابیت از روی دسته ای علف و خار با شادی پرید و منتظر ماند تا جاناتان به او برسد . آن ها به آرامی به سمت خانة کشاورز می رفتند و همین طور که از تپه بالا می رفتند مو های ریز بدن آن ها زیر نور خورشید می درخشید . دو دوست خوب در علفزار . وقتی هر دو به مزرعه رسیدند جک کشاورز در حال درآوردن سیب زمینی های رسیده از دل زمین بود . جک بیلش را کنار گذاشت : سلام رابیت . سلام جاناتان . سلام جک . رابیت امیدوارانه سبد محتوی سیب زمینی جک را بو کشید او سیب زمینی دوست نداشت . اما علاقة خاصی به برگ های سبز آن داشت . رابیت پرسید : می توانم از این برگ ها بخورم . جک لبخند زد : بوش گیجت کرده ، نه ؟ ! از خودتون پذیرایی کنین . جاناتان با خجالت به سمت او رفت ؛ منم می تونم یه ذره بخورم ؟ لطفاً ! چشم های جاناتان در نور خورشید همان طور که به بالا و به جک زیر چشمی نگاه می کرد می درخشیدند . جک گفت : البته که می تونی . می دونم اونا خیلی اشتها آورن . و بعد ناگهان گفت : خدای من جاناتان . چه قدر پوستت می درخشه . جاناتان با غرور گفت : واسه اینه که دیشب برقش انداختم . جاناتان از این که جک به پوست او اشاره کرده بود خوشحال بود . و بعد در حال که قصد داشت وانمود کند این قضیه اصلاً اهمیتی ندارد بی اعتنا گفت : می دونی جک ، بعضی اوقات تمام وقت آدم صرف جزئیات می شه . جک حرف او را تأیید کرد : گاهی اوقات سال ها جاناتان ، سال ها . . . . و به مزرعة سیب زمینی نگاه کرد و سپس آهی کشید . همسر جک خیلی بدش می آمد که کسی با پا های گلی و کثیف بر روی سیب زمینی ها راه برودو روی آن رد پا بگذارد . اما او بی اعتنا در حالی که دهانش پر بود ملچ ملوچ کنان پرسید : چرا برگ های سیب زمینی این قدر خوشمزه هستند و هیچ سوزشی ندارند ، در حالی که گزنه ها سوزش دارن ؟ -چرا ؟ گزنه ها چی چی دارن ؟ رابیت در حالی که دهانش پر از برگ بود ، گفت : - دوزش .

[[page 25]]

انتهای پیام /*