
پاکت پیدا خواهم کرد . او گفت که آشنایی با مردم متمولی چون من ، باعث افتخار او است و گمان نمی کند مردان ثروتمند زیادی چون من در این شهر زندگی کنند . البته آدم های زیادی ادعای ثروتمند بودن کرده اند ولی بعدها . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . او بسیار خوشوقت است که بعد از سال ها ، با یک ثروتمند واقعی ، رو در رو صحبت کرده است و با او دست داده است . او گفت که دوست دارد مرا در آغوش بکشد .
من مقاومتی نکردم و اجازه دادم مرد غریبه بازوهایش را بگشاید و من را در آغوش بکشد و دو قطره اشک داغ روی پشت گردنم بچکاند و به راه خود برود .
به محض رفتن او پاکت را باز کردم و برای مدت 4 دقیقه به سرعت هر چه تمام تر محتویات آن را وارسی کردم ، سپس خدمتکار را صدا کردم تا قبل از غش کردن ، من را بگیرد !
بعد از اینکه دوباره هوشیار شدم ، بلافاصله کسی را استخدام کردم تا مرد غریبه را پیدا کند که البته بعد از یک هفته هیچ نتیجه ای نگرفتم .
عجب آدم بدجنسی بود . پاکت او شامل فرم های مالیاتی بود که تمام گفته های من در آن ها درج شده بود . فهرستی طولانی از سؤال های بی ادبانه ای در مورد تمام درآمدهای ممکن یک انسان ! که با چنان مهارتی طراحی شده بودند که با پاسخ دادن به آن ها ، حتماً یک جایی گیر می افتادید و دروغهایتان فاش می شد . من به دنبال راه حلی می گشتم ولی فایده ای نداشت . همان سؤال اول می توانست من را برای همیشه نابود کند .
- سود خالص شما در سال گذشته از هر نوع تجارت ، یا کار چقدر بوده و به کجا واریز شده است ؟
و بعد از این سؤال ، 13 سؤال ریز مطرح شده بود ، سؤالاتی که از درآمد سرقت ها و دزدی های احتمالی من هم پرسیده بود .
یا اینکه آیا جایی را آتش زده ام یا خیر !
برای خودم متأسف بودم که چقدر راحت ، درست همان کاری را کرده بودم که غریبه می خواسته !
من مجبور شدم جویندة دیگری را بیابم . او مرد غریبه را پیدا کرده بود و مرد غریبه ، در نهایت احتام به او گفته بود که من باید دویست و چهارده هزار دلار مالیات بپردازم که هزار دلار آن از مالیات معاف است . یعنی قطره ای در برابر دریا . بعلاوه من تأخیر در پرداخت مالیات و عدم اعلام درآمد واقعی ام را در پرونده داشتم که با احتساب جریمه های آن ها ، من رقم ترسناک ده هزار و ششصد و پنجاه هزار دلار را به دولت بدهکار بودم .
(که البته همینجا بگویم که من این پول را پرداخت نکردم ! )
من مرد بسیار ثروتمندی را می شناختم ، کسی که در خانه ای مثل قصر زندگی می کرد و درآمد بی حساب و ولخرجی بی حسابی داشت . بنابراین از او وقت گرفتم و برای مشاوره به سراغش رفتم .
او کاغذها را گرفت و عینکش را به چشم زد و خودکارش را برداشت و شروع به نوشتن کرد . دریک لحظه به مردی بیچاره تبدیل شده بودم . او به سرعت برق و باد شروع به کسر رقم ها کرد . او برایم ورشکستگی ها ، آتش سوزی ها ، انفجارها و دزدی های بی حسابی آفرید . حیواناتی که با مرگی ناگهانی جان سپرده بودند و کنسروهایی که کپک زده بودند ! او نوشت که من صدها حقوق بگیر داشتهام و مالیات بر درآمد آن ها کسر کشده است چون از مالیات معاف بوده اند . کسانی مثل افسران ارتش و یا سایر سرویس های دولتی ! و موقعی که کارش به پایان رسید ، برگه ها را به دستم داد و من متوجه شدم درآمد من ، طبق محاسبات او ، فقط هزار و دویست و پنجاه دلار بوده .
او گفت : هزار دلار از مالیات معاف است و تو باید از این برگه ها پنجاه دلار را بپردازی و خلاص شوی !
از او پرسیدم که آیا او از همین روش برای پر کردن فرم های مالیاتی اش استفاده می کند ؟
- البته ! اگر راهی برای کم کردن مالیات ها وجود نداشت من آخر هر سال به گدایی می افتادم !
او مرد بسیار محترم ، خوش نام ، با اخلاق و صدیقی بود بنا بر این من به تمام توصیه های او عمل کردم . من به ادارة مالیات رفتم و در برابر چشمان پر از اتهام مرد غریبه سوگند یاد کردم و شروع به دروغ گفتن کردم ! دروغ پشت دروغ ، حقه پشت حقه ، بدجنسی پشت بدجنسی تا جایی که روانم ذره ذره از ادعاهای نادرستم انباشه شد و احترامی که برای خودم قائل بودم برای همیشه از میان رفت .
[[page 5]]
انتهای پیام /*