مجله نوجوان 76 صفحه 23

کد : 133344 | تاریخ : 17/06/1395

ابری ترین هوای زمین صحرا از آسمان تو باران نمی رسد این انتظار تلخ به پایان نمی رسد اسب بهار هر چه بتازد بر این کویر حتی به گرد پای زمستان نمی رسد چندی ست پلک خستۀ چشمان من به هم از ترس خواب های پریشان نمی رسد مانند موریانه به جانم فتاده است شکی که سالهاست به ایمان نمی رسد تاری تنیده بر تن من تیرگی و هیچ پیکی ز سمت صبح درخشان نمی رسد ابری ترین هوای زمینم که سالهاست دستم به روشنایی باران نمی رسد بس کن غزل ! که حس پریشان روح من جز در پناه مرگ به آسمان نمی رسد الهام امین پلکی زدی ، شروع شد از چشمت آسمان تا گفت : « کُن» نگاه به چشمت دمیده شد پلکی زدی و هر دو جهان آفریده شد پلکی زد ، شروع شد از چشمت آسمان پلکی زدی ، بساط زمین نیز چیده شد پلکی زدی از آبی خیس نگاه تو دریا حلول کرد و به ساحل کشیده شد پیشانی ات شکفت به پیدایش زمان خورشید سرگرفت ، سیاهی سپیده شد انگشتهات خلق جهان را قلم شدند مرقوم هر کدام ، هزاران پدیده شد دستی به روی خاک کشیدی ، نفس کشید ابر از طراوت نفست آبدیده شد باران گرفت و زمزمه ات ریخت در بهار موسیقی تبلور نامت شنیده شد لبها گشوده شد به تکلم که نام تو از بین واژه های جهان برگزیده شد انبوه واژه ها پی نام تو آمدند در بطنشان طنین حضورت تنیده شد حالا جهان به فصل تغزل رسیده بود جانها بها شدند که مهرت خریده شد اینسان گذشت و بودن انسان به من رسید من ماندم و دمی که به جانم دمیده شد من ماندم و تغزّل و انبوه واژه ها نامت جوانه کرد و زبانم رسیده شد گفتم بگویمت غزلی تا بگویمت اما نشد ، اگر چه که شعرم قصیده شد . ابراهیم اسماعیلی

[[page 23]]

انتهای پیام /*