مجله نوجوان 77 صفحه 27

کد : 133384 | تاریخ : 17/06/1395

خانه آمد تا بچه ها را صدا کند که به خانه برگردند . سامی در حالی که تورش را برای آخرین بار بالا می آورد ، گفت: « عجله کنید . وقت رفتن است . آخ جون چقدر زیاد شکار کردم . پنجاه و هفت تا . حتماً هر دو تا جایزه را خواهم گرفت . هورا ! میلی و جیمز چیزی نگفتند . آن ها کیسه هایشان را روی کولشان انداختند و شروع به پریدن از روی صخره ها کردند تا به خانه برسند . سامی خیلی عجله داشت تا زودتر میگوهایش را به پدربزرگ نشان بدهد . برای همین به جای اینکه حواسش را جمع کند ، با سرعت از روی یک صخره روی صخرۀ دیگر می پرید . جیمز فریاد زد: « حواست را جمع کن . مواظب باش . اگر این قدر سریع بپری لیز می خوری . » و سامی با حالت اهانت آمیزی گفت: « پوه ! من تمام عمرم را در کنار دریا زندگی کردم یا شماها؟ من استاد پریدن از روی صخره ها هستم . » اما همین طور که داشت حرف می زد پایش روی جلبک های دریایی سر خورد و ما بین دو صخره که جای نسبتاً عمیقی هم بود افتاد و تا شانه در آب فرو رفت . فریاد زد: « کمک ! کمک ! » جیمز و میلی با سرعت خود را رساندند و او را از آب بیرون کشیدند . سامی حسابی خیس شده بود و بدجوری هم ترسیده بود . تمام میگوهایش از توی کیسه افتاده بود توی آب . همۀ شان . حتی یک دانه هم باقی نمانده بود . سامی ترسو به گریه افتاد: « هو بو هو هو ! نزدیک بود غرق بشوم . همۀ میگوهایم از دست رفت . » او بلندبلند گریه می کرد . پدربزرگ که آمده بود ببیند چه اتفاقی افتاده است رو به سامی کرد و گفت: « منظورت این نیست که داری این صداها را از خودت درمی آوری فقط به این دلیل که توی آب افتادی؛ ها؟؟ ! این قدر احمقانه رفتار نکن . تو مایۀ خجالت من هستی . » سامی که همچنان گریه می کرد گفت: « من ل ل ل لیز خوردم . همۀ م م م میگوهایم افتاد توی آب . من هم بیشترین و هم بزرگترین میگو را گرفته بودم . » پدربزرگ گفت: « برو تو و خودت را خشک کن . بعد بیا ببینیم چی می گی . این صداها را هم از خودت درنیاور . » جیمز و میلی رفتند تا دستهایشان را بشویند . سامی هم رفت تا لباسهایش را عوض کند . پدربزرگ توی بالکن نشست و به سه تور میگوگیری نگاهی انداخت . وقتی دید یکی از تورها بزرگتر و قشنگ تر از آندو تای دیگر است ، تعجب کرد و ناراحت شد . با خودش فکر کرد: « این درست نیست ! اما شاید پسرها اجازه داده باشند میلی تور بزرگتر را بردارد که اگر این کار را کرده باشند خیلی لطف کرده اند . » موقعی که بچه ها هر سۀ شان برگشتند تا ببینند جایزه چیست ، پدربزرگ رو به میلی کرد و گفت: « فکر می کنم بزرگ ترین تور مال تو باشد عزیزم؟ ! » میلی گفت: « تور بزرگ مال سامی است . مال من هم این است . » و تور خودش را نشان داد . پدربزرگ به سامی گفت: « یعنی تو واقعاً این قدر خودخواه بودی که یک تور بزرگ برای خودت خریدی و دو تا تور کوچک برای آنها؟ » سامی از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت . پدربزرگ اخم کرد و گفت: « بسیار خب ! به نظرم این تنبیه خوبی بود که پایت لیز خورد و داخل آب افتادی و تمام میگوهایت را هم از دست دادی . حالا ببینم از شما دو تا میلی و جیمز ، کدامتان بزرگ ترین و بیشترین میگو را صید کرده است؟ ! » سامی گفت: « پدربزرگ ! من هم از همه بیشتر میگو گرفتم و هم بزرگترین میگو را شکار کردم . اما همۀ آن ها توی آب افتاد . در حقیقت من هر دو جایزه را می برم . » پدربزرگ گفت: « من گفتم جایزه به کسی داده می شود که بزرگترین و بیشترین میگو را به خانه بیاورد . تو که چیزی به خانه نیاوردی . همۀ شان را انداختی توی آب و این بهترین کاری بود که کردی ، پسر کوچولوی خسیس خودخواه ! حتی اگر همۀ میگوها را به خانه می آوردی باز هم جایزه ای نصیبت نمی شد چون برای خودت بهترین تور را خریدی . تو مایۀ خجالت من هستی . برو از اتاق بیرون . هیچ دوست ندارم تا آخر عصر امروز دوباره ببینمت ! » سامی گریه کنان از اتاق خارج شد: « هو بو هو هو بو . » پدربزرگ فریاد زد: « این صداها را هم از خودت در نیاور . » و سامی ساکت شد چون می دانست اگر همین طور ادامه دهد پدربزرگ تنبیهش خواهد کرد . جیمز به خاطر شکار بزرگترین میگو و میلی به خاطر گرفتن بیشترین تعداد میگو هر کدام یک جایزه گرفتند . جایزۀ جیمز یک قایق بادبانی کوچک بود و جایزۀ میلی هم یک بیلچه . آنها خیلی خوشحال و راضی بودند . جیمز فریاد زد: « سامی ! سامی ! بیا با هم قایق جدید را به دریا بیندازیم . دیگر گریه نکن . ما با هم دوست هستیم . » سامی در حالی که اشکهایش را پاک می کرد بیرون آمد . خیلی خجالت زده به نظر می رسید . گفت: « خیلی متأسّفم ، من واقعاً بدجنس و خسیس بودم . خیلی اذیتتان کردم . اگر تو واقعاً با من دوست باشی ، قول می دهم دیگر خودخواه نباشم . » میلی هم گفت: « هر چی بوده گذشته . ما هم فراموش می کنیم . حالا بیا تا چای بخوریم ، بعد برویم بیرون و قایق جدید جیمز را داخل آب بیندازیم و بازی کنیم . »

[[page 27]]

انتهای پیام /*