مجله نوجوان 79 صفحه 4

کد : 133397 | تاریخ : 17/06/1395

حمید قاسم زادگان داستان تمام عاشقی صبح زود موتورسیکلت قدیمی پدر نیلوفر مقابل در مدرسه توقف کرد و نیلوفر که هنوز آثار بی خوابی شب قبل در چهره اش دیده می شد ، از ترک آن پایین آمد . پدر دست در جیبش کرد و از لای اسکناس های نه چندان زیاد توی جیبش یک صد تومانی سالم پیدا کرد و به طرف نیلوفر گرفت و دستی روی سرش کشید : - ناراحت نباش باباجون ، حالش خوب می شه و دوباره خودش تو رو به مدرسه می یاره . صدای خش خش جارو از داخل مدرسه شنیده می شد . نیلوفر در بزرگ مدرسه را به صدا درآورد . در باز شد و سرایدار که جاروی بلندی در دست داشت ، سرش را از بین در بیرون آورد . پدر بلافاصله گفت : - سلام آقا حیدر ! می بخشی ، امروز هم باید برم بیمارستان ، دیشب مادر نیلوفر دوباره حالش وخیم شده . آقا حیدر ، سرایدار خوش اخلاق مدرسه که وضعیت آن پدر و دختر را می دانست ، از جلوی در کنار رفت و گفت : - بفرمایید . انشاالله که بلا دوره . نیلوفر خانم بفرما داخل ، آفرین به تو دختر خوب که زود می یای مدرسه . در مدرسه که بسته شد نیلوفر صدای دور شدن موتورسیکلت پدرش را شنید . با سرایدار وارد حیاط بزرگ مدرسه شد . آقا حیدر دستی به سر نیلوفر کشید : - بیا بریم تو اتاق ما و با بچه ها صبحانه بخور . خانم مدیر هنوز نیامده .بفرما . نیلوفر فکرش پیش مشق نیمه تمامش رفت . آرام گفت : - گرسنه نیستم ، می رم توی کلاس و مشقام رو می نویسم . سرایدار که می دانست نیلوفر کم رویی می کند ، چیزی نگفت و او را تنها گذاشت . نیلوفر بلافاصله خودش را به کلاس 4/1 رساند و داخل آن شد . با توجه به سکوت کلاس ، دلش برای مادرش تنگ شد . رفت روی نیمکتش نشست و دفتر جمله سازی اش را از توی کیفش درآورد و مقابلش باز کرد . باید برای کلمه های درخت ، کوه ، روستا ، مادر و خانه جمله می ساخت . بغض گلویش را می فشرد ، دوست داشت گریه کند . می دانست فردا روز مادر است . خیلی دلش می خواست برای مادرش که دو سال بود با زجر بیماری دست و پنجه نرم می کرد ، یک هدیه عالی بگیرد . در کلاس باز شد . طوبی خانم زن آقا حیدر بود . در حالی که قاشق کوچکی را

[[page 4]]

انتهای پیام /*