مجله نوجوان 79 صفحه 12

کد : 133405 | تاریخ : 17/06/1395

پهلوان ملاعلی سیف شیرازی شب تاسوعا فرا رسیده بود . در حسینیه یکی از محلات ، پهلوان و همراهانش مشغول تدار برنامه عزاداری فردا بودند . آن ها تصمیم گرفته بودند که به هر قیمتی شده ، روز تاسوعا دسته های سینه زنی را در سطح شهر به حرکت درآورند . فرمانده نظمیه با نقشه حساب شده ای که تهیه کرده بود ، همان شب پهلوان را دستگیر کرد . روز تاسوعا تمام شهر ، تحت کنترل مأموران نظمیه و نیرو های کمکی بود . سربازان مسلح سر هر کوی و گذری ، آماده برخورد با مردم بودند . مردم مسلمان در خانه هایشان با گریه و زاری عزاداری می کردند . آن شب فقط ، چراغ مجلس عزای کربلایی قاسم بود که از دور دیده می شد و باد ، قاصد غریبی بود که صدای نوحه و گریه و زاری او را در شهر می پراکند و بیشتر دل مردم را به درد می آورد . میرزا اسدالله پوست فروش و چند نفر باقیمانده از یاران پهلوان ، به روز عاشورا فکر می کردند . به اینکه در کشور های شیعه و در بین دوستداران اهل بیت ، امام حسین آن قدر مظلوم است که نمی شود برای او عزاداری کرد . میرزا به شدت منقلب بود اما از دست او کاری برنمی آمد . صبح عاشورا ، شهر مملو از مأموران نظمیه بود . به دستور فرمانده ، تجمع بیشتر از دو نفر در سطح شهر ممنوع بود . مردم غصه دار و عصبانی ، روی پشت بامها و توی کوچه ها ، مأموران مسلح را تماشا می کردند . باز هم کربلایی قاسم پرچم سبزش را در دست داشت ، تفنگ برنویی را روی شانه انداخته بود و بدون اعتنا به مأمورها ، یکه و تنها به طرف باباکوهی می رفت . هر کس را که در مسیر خود می دید ، برای شرکت در مجلس امام حسین ، دعوت می کرد . میرزا اسدالله و آقا تقی بدری مغموم و غصه دار ، سر خیابان ایستاده بودند و کربلایی قاسم را تماشا می کردند . آن قدر کربلایی را با چشم تعقیب می کردند تا از تیررس نگاهشان دور شد . از روی پشت بام های کوتاه خانه های خشتی شیراز ، تا دور دستها ، پرچم سبزی که روی تپه ای بلند با دست های باد می لرزید ، به چشم می خورد . با لرزش پرچم سبز حسینی ، دل های مردم مشتاق و عزادار می لرزید . بادی که تنوره کشان از دور دستها خود را به شهر می رساند ، سینه های سروها و صنوبر های بلند را می لرزاند و فریادی محزون را در گوش شهر می پراکند : - مظلوم حسین ، غریب حسین ، عطشان حسین ! - مظلوم حسین ، غریب حسین ، بی یار حسین ! بغض برگلوی مردم که منتظر بهانه ای برای گریستن بودند ، پنجه می کشید . بار دیگر که صدای مظلوم حسین در شهر پیچید ، با های های گریه و شیون مردم در آمیخته بود . از هر کوچه و برزنی ، صدای گریه و شیون بلند بود . مثل این بود که تمام شهر می گریست . در و دیوار شهر به گریه در آمده بود و باد نوحه خوانی بود ، نرم آهنگ و گوش نواز که فریاد مظلومیت حسین را در تمام شهر به ترنم درآورده بود . مأموران نظمیه دستپاچه و عصبانی به هر طرف می دویدند اما نمی دانستند چه کسی را باید ساکت کنند . مگر می شد همه شهر را دستگیر کرد ؟ مگر می شد در تمام خانه هایی را که صدای گریه و شیون از آن ها بلند بود ، کوبید و مردم را به زیر مشت و لگد گرفت ؟ سرهنگ غفاری ، مثل اسپند روی آتش شده بود . به هر طرف می دوید و فریاد می زد و دستور می داد . یک باره سر جایش ایستاد و از یکی از مأمورانش پرسید : - این صدا از کجا می آد ؟ - کدوم صدا قربان ؟ - همین صدا رو می گم ، احمق ! همین صدای مظلوم حسین ، این کیه که جرأت کرده نوحه خوانی کنه ؟ مرد سری تکان داد و گفت : - قربان ! به نظرم از طرف باباکوهی میاد . این صدای کربلایی قاسمه ! یه پیرمرد ، یه مرد لر که هر سال ، تنها بالای باباکوهی عزاداری می کنه . داد سرهنگ بلند شد : - احمق های بی لیاقت . همه شهر را ساکت کردید ، انوقت عرضه ندارید صدای یک پیرمرد را خفه کنید . همه تان منتظر هستید تا بهتان بگویند ، چه کار باید بکنید ؟ یالا زودتر یک گروه را به طرف باباکوهی اعزام کنید . بعد هم منتظر نماند و خودش ، سوار جیپ شد و به طرف باباکوهی به راه افتاد . ستونی از ماشین های ارتشی حامل مأموران مسلح ، به دنبال سرهنگ به طرف باباکوهی در حرکت بود . کوه به محاصره مأموران نظمیه درآمده بود . سرهنگ غفاری از پایین کوه داد می زد : - آ های پیرمرد ! اون پرچمت را بردار و با زبون خوش بیا پایین . پیرمرد که بی اعتنا به سرهنگ غفاری و مأمورانش ، تنها زیر پرچم نشسته بود و سینه می زد ، گفت : - مو با کسی کاری ندارم . ایی جا نشستم ، دور از شهر ، تو ایی بیابون سی خوم سینه ایزنم . شما هم بهتره برید رد کارتون . سرهنگ با عصبانیت داد زد : - اگر با زبون خوش نیای پایین ، میگم مأمورا با زور بیارنت . پیرمرد با خنده گفت :

[[page 12]]

انتهای پیام /*