حکایت های بهلول
بزرگ ترین جانور
روزی هارون الرشید پرسید : بزرگترین جانور دریا کدام است ؟
بهلول گفت : نهنگ ! پرسید : بزرگ ترین جانور خشکی کدام است ؟ گفت : استغفرالله ! کدام جانور را جرأت آن باشد که خود را بزرگ تر از حضرت خلیفه پندارد ؟ !
خدمت متقابل
یکی از نزدیکان هارون الرشید حاکم ولایتی شد . چون بدانجای آمد مقرر داشت تا مردم شهر از خرد و کلان در میدان بزرگ جمع آیند . چون چنین شد ، خود بر بالای سکویی رفته سخن گفتن آغاز کرد و در مدح خود و عدل هارون الرشید مثل هایی آورد و در نهایت ، جمعیت شهر را وعده آسایش و عدالت داد . بهلول ، ناگهان خود را بر بالای سکو رسانید و سوی جمعیت فریاد زد : ای مردم ! آنچه فرمودند ، عین صواب بود و حقیقت مطلق . من خود این مرد بزرگوار را می شناسم . نعمت گرانب هایی است که خداوند به ما ارزانی داشته است . چون خطابه پایان یافت و جمعیت پراکنده گشت ، حاکم امر کرد او را به حضورش آوردند . پس گفت : کیستی ای غریبه که این چنین به ما و ولی نعمتمان مهر می ورزی ؟ گفت : نامم بهلول است . گفت : آنچه را امروز گفتی دلیل چه باشد ؟ سر در گوش حاکم برده گفت : بین خودمان بماند . تو آن ها را خر کردی ، من هم تو را خر کردم !
حس نوعدوستی
یک روز وزیر اعظم هارون الرشید او را گفت : تو خود احمقی یا بدان تظاهر کنی ؟ گفت : چه پنهان که برای جلب حس نوعدوستی شما بزرگان ، خود را به حماقت زده ام !
[[page 14]]
انتهای پیام /*