مجله نوجوان 79 صفحه 27

کد : 133420 | تاریخ : 17/06/1395

" دوستان ! دلیرانه به پا خیزید ." پس از من بقیه شروع کردند و سپس دختر بچه ای ، خیلی بلند و محکم ، شعری را به آلمانی خواند . جشن برایم با رسوایی تمام شد . پسر بچه باریک و بلند قدی که احتمالاً از رفتار من با والیا عصبانی شده بود ، به من نزدیک شد و با سر شانه های تیزش شروع به هل دادن و تنه زدن به من کرد . او یک یا دو سال ، بزرگ تر و یک سر و گردن بلندتر از من بود . من متوجه شدم که والیا با علاقه عجیبی ماجرای دوست خودش را دنبال می کند . فهمیدم که فرصت قهرمان شدن برایم پیش آمده است . زمانی که پسر بچه دوباره از روبرو به من حمله کرد ، در خواب با ضربه ای از او استقبال کردم و در عرض چند ثانیه او روی زمین و من روی شکم او نشستم . او خیلی بلند شروع به فریاد و گریه کرد و بزرگ ترها از اتاق پذیرایی دوان دوان آمدند . پیروزی برای من افتخار به همراه نیاورد . همه با اوقات تلخی و ملامت به من نگاه می کردند و والیا دنبال پرتقال برای حریف من رفت . از این خانه مجلل ، خصومت آمیز ، آرام و نامحسوس برای همیشه بیرون دویدم . غالباً آرزوی موقعیتی را داشتم که سوار بر اسب سفید به آپارتمان " گرونسکایا " بتازم ، آینه ها را بشکنم ، مبلها را خراب کنم و بدن بی احساس والیا را با خودم بدزدم تا او را برای زندگی جدید ، زنده کنم . در آروزها همه چیز شیرین و خوب بود . شش سال گذشته و تا این زمان خیلی چیزها در زندگی تغییر کرده است . خانواده گرونسکایا ، بدون همدردی و ناراحتی من ، ثروتشان را از دست داده اند . این را زمانی که وارد آپارتمانشان شدم ، فوراً فهمیدم . آن ها اثاثیه را نگه داشته بودند . راحتیها ، صندلیها ، کاناپه ها . اما آن ها هرگز در پوشش سفید ، بسته نبودند و حالا البته رویه ای کثیف داشتند . تابلوها که حالا کمتر هم شده بودند و لوسترها نیز ، پیچیده شده بودند و حتی والیا ، وقتی با مو های سیاه و پیراهن تنگ و کثیف ، مثل کسی که در خودش جمع شده ، در را برایم باز کرد ، بسته و پیچیده به نظرم آمد . والدینش هم که از هال آمدند ، همان تأثیر را بر من گذاشتند . مادر والیا با صدای محکمی که در آن تشویش و اضطراب و تند مزاجی شنیده می شد ، پرسید : " کی اومده ؟ " اگرچه والیا به خوبی مرا شناخت ، اما با بی اهمیتی جواب داد : " به نظرم ، پسر دکتر راکیتینا " . تا این زمان او به شدت تغییر کرده بود . البته نه به بدترین شکل ، دختر بچه قشنگ ، دختری زیبا ، جدی و غمگین شده بود . من یاد آن جریان افتادم اما با ملاطفت حرف والیا را اصلاح کردم : - پسر نه ! نوه . - چی می خواد ؟ والیا با پوزخند محسوسی پرسید : " چی می خوای ؟ " - ما برای ساختن ناو اژدربر پول جمع می کنیم . - شما ؟ تو نیکلای دومی ؟ در این آپارتمان ، من احساس می کردم پیام آور دنیای روشن و پهناورم و آسمان و دریا ، بالونها و ناو های اژدربر ، ارتش سرخ و بقیه ، که مردم واقعی کشور من با آن ها زندگی می کنند ، پشت سرم هستند . پس آرامشم را به راحتی حفظ کردم . گفتم : - " ما " یعنی پیشاهنگان مسکو . لبخند کوتاهی روی لبان والیا ظاهر شد . - من فکر می کردم تو کاری بهتر از گدایی دم در آپارتمانها پیدا می کنی ! من بی توجه به این حدس که کلمه " ما " بیشتر از همه والیا را می رنجاند ، گفتم : " ما گدایی نمی کنیم . ما به ساختن ناوگان ارتشمان کمک می کنیم ." نمی دانم این جمله پر طنین چه تأثیری بر والیا داشت ، اما گرونسکایای پیر مضطرب شد و گفت : - ورقه رو به من بده ! این چیه ، حکم یا دستور ؟ - نه ! دستور نیست . هر کس که بخواد کمک می کنه . گرونسکایای پیر ورقه را خواند و مطمئن شد که این کار داوطلبانه است . سپس در حالی که لیست اعانه را به من پس می داد ، گفت : - اگر دستور نیست ، پس برو و در رو پشت سرت ببند . عجیب بود که به دلایلی اطمینان داشتم که او ، اگرچه از روی احتیاط ، حتماٌ کمک می کند . اما حالا برایم واضح بود که دستان کثیف گرونسکایا اهمیتی به کار ما نمی دهد . در چشمان والیا نور شادی درخشید . به نظرش آمد که پدرش مرا خوار کرده است . اما ناگهان لبخند زدم . لبخند زدم به این خاطر که برخلاف شادی او ، من تلافی کرده بودم و والیا این را فهمید . سرش را به شدت برگرداند و به سرعت داخل اتاقش دوید .

[[page 27]]

انتهای پیام /*