مجله نوجوان 80 صفحه 14

کد : 133443 | تاریخ : 17/06/1395

حکایت های بهلول بهلول را گفتند دیوانگان جهان را بشمار ، گفت آن از شماره بیرون است ، اما اگر بگویید که عاقلان را بشمار ، ایشان معدودی بیش نیستند . بهلول نزد خلیفه رفت که من پیغمبرم! خلیفه گفت معجزه تو چیست ؟ گفت هر چه اراده کنی . گفت تخم خربزه را در پیش من بکار که فی الفور سبز شود ، گل کند و خربزه بندد و پخته گردد . گفت مرا چهار روز مهلت ده . گفت مهلت نیست . گفت ای بی انصاف . خدای عز و جل را با وجود قدرت کامله اش چهار ماه مهلت می دهی که خربزه برساند و مرا چهار روز مهلت نمی دهی ؟! کری یک خروار گندم به آسیاب می برد . به لب آبی رسید و خواست که آن گندم را از آب بگذراند . ناگاه بهلول را دید که سوار بر اسب می آید . با خود گفت چون این سوار برسد ، اول سلام خواهم کرد ، بعد از آن می پرسد که بلندی این آب چه مقدار است ؟ بعد از آن خواهد پرسید که این گندم چند من است ؟ چون بهلول رسید پرسید که هی مردک! بلندی این آب چه مقدار است ؟ گفت : و علیک السلام و رحمه الله و برکاته . بهلول خندید و گفت سرت بریده شود . گفت تا به گردن . گفت خاکت به دهن . گفت هشتاد من!

[[page 14]]

انتهای پیام /*