داوود عباس‏زاده، از آزادگان دفاع مقدس

به یاد بلال پیامبر

ما آمده‏ایم اینجا تا جانمان را فداى رهبرمان کنیم و اگر تا سه روز دیگر هم ما را با این وضع اینجا نگه‏دارید، ما این کار را انجام نمى‏دهیم.

کد : 38467 | تاریخ : 11/09/1391

یادم مى‏آید اوایل اسارت، ما را در سوله‏هایى نگه مى‏داشتند و هنگامى که مى‏خواستند اردوگاهى بسازند، از خود اسرا کار مى‏کشیدند و اردوگاه را با زحمت خود آنها مى‏ساختند. هر روز، اسرا بایستى با دستهاى خودشان زمین آنجا را صاف مى‏کردند.
حدود سى ـ چهل کامیون خاک آورده بودند و ما باید بدون بیل و با دست آنها را صاف مى‏کردیم. روزى در حین کار، یکى از دوستان ما(آقاى تقى دهقان) که خیلى آدم شوخ‏طبعى بود، برایمان چیزهاى خنده‏دار تعریف مى‏کرد و ما سرگرم مى‏شدیم. آن روز که ایشان چیزى تعریف کرد و ما خندیدیم، سربازى که آنجا بود آمد و گفت: چرا مى‏خندید؟ ما گفتیم: براى هم چیزى تعریف کردیم و خندیدیم. او گفت: نباید بخندید! شما به من مى‏خندیدید! گفتیم: نه بابا، چرا به شما بخندیم، ما براى خودمان مى‏خندیدیم. او گفت: نباید بخندید، حالا یک پایتان را بالا بگیرید و دستهایتان را هم ببرید بالا.
مدتى به این شکل ایستادیم که آمد و گفت: اگر مى‏خواهید آزادتان کنم باید به خمینى توهین کنید. ما هم گفتیم: ما هرگز به امام توهین نمى‏کنیم، زیرا او رهبر ماست. او سماجت مى‏کرد و مى‏گفت: این کار را بکنید وگرنه اذیتتان مى‏کنم! و ما مى‏گفتیم این کار را نمى‏کنیم. اگر خودتان جاى ما بودید به رهبرتان اهانت مى‏کردید؟
او عصبانى شد و چند تا سیلى به ما زد و به دوستمان گفت: بزن به صورت رفیقت! او هم گفت: من این کار را نمى‏کنم. گفت: به رهبرت که توهین نکردى، توى صورت رفیقت هم سیلى نمى‏زنى؟ آن وقت به من گیر داد و گفت: تو بزن به صورت او. من هم گفتم: نمى‏زنم. خلاصه، خیلى عصبانى شد و ما را با چند نفر دیگر از سربازان به زور خواباندند روى زمین و سنگهاى بزرگى آوردند و گذاشتند روى سینه ما. شاید حدود هشتاد تا صد کیلو وزنشان بود. ما حدود سه ساعت تمام زیر این سنگ بودیم و بچه‏ها را هم برده بودند داخل سوله‏ها. هر چند دقیقه یک‏بار، مى‏آمدند و مى‏گفتند: به خمینى توهین مى‏کنید یا نه؟ ما هم به یارى خدا مقاومت مى‏کردیم و مى‏گفتیم: ما آمده‏ایم اینجا تا جانمان را فداى رهبرمان کنیم و اگر تا سه روز دیگر هم ما را با این وضع اینجا نگه‏دارید، ما این کار را انجام نمى‏دهیم. مدتى زیر این سنگ بودیم تا اینکه فرمانده‏شان آمد و گفت: چرا اینها را اینطورى کردید؟ آنها هم گفتند که: اینها با هم شوخى کرده‏اند و خندیده‏اند. فرمانده‏شان هم چند تا سیلى به ما زد و گفت: بروید.

منبع: رنج غربت؛ داغ حسرت، خاطرات آزادگان از دوران اسارت، ص1

انتهای پیام /*