مجله نوجوان 81 صفحه 31

کد : 133496 | تاریخ : 17/06/1395

اینجا که من ایستاده ام بامی از روشنایی و رو به روی من خیابانی که با کاروان های به کربلا می رویم ادامه می یابد اینجابر این بام دو چشم حسود در دو طرف من بر دو لبه بام یکی از کمبود ولایت هذیان می گوید و آن دیگری می گوید سواران را چه شد و مرا حکایت مردی به یاد آمد که از ازدحا درخت دنبال جنگل می گشت اینان می خواهند از تماشا بازمان دارند به جاده ها نگاه می کنیم حضور این کاروان چه شکوهی به خیابان داده است اینان با رفتاری پرنده وار و با حرارتی از تنفس سبز مرا می آموزند دست کم درختی باشم در خدمت پرندگان در نگاهشان دگر دیسی گل سرخ را میشنوم و گرایش حاد آفتاب گردان را به محمدی شان از سبز این درختان خوش رفتار می فهمم بهار از تبار محمد است و جهان به تدریج در قلمرو این بهار گام گام می زند فردا با یک زلزله صبح می شود انگاه پیامبران با شاخه ای از گل محمدی به دنیا می گویند صبح بخیر فردا ما آغاز می شوی فردا جنگلی از پرنده آسمانی از درخت دریایی از خورشید خواهیم داشت فردا پایان بدی است فردا جمهوری گل محمدی است

[[page 31]]

انتهای پیام /*