مجله نوجوان 87 صفحه 6

کد : 133588 | تاریخ : 17/06/1395

داستان دنباله دار خسروآقایاری پهلوان ابوالقاسم همایونی قسمت سومچند روزی بود که ابوالقاسم حال خوشی نداشت. احساس ضعف می کرد. رنگ و رخش زرد شده بود. صادق و عبدالحسین آمده بودند تا او را به زورخانه ببرند ، اما وقتی که حال بد و بدن تب دار او را دیدند ، بهتر دانستند که در خانه بماند و استراحت کند. روز به روز ابوالقاسم زردتر و نحیف تر می شد. توی رختخواب افتاده بود؛ از شدت ضعف حتی توان نشستن نداشت. مهدی خان همایونی که جانش به این پسر بسته بود ، خیلی دستپاچه شده بود. توی این چند روز ، چند بار برای او حکیم و دوا کرده بودند ، اما هیچ فایده ای نکرده بود. کم کم همه داشتند نگران می شدند. صدای کوبه در که بلند شد ، مهدی خان خودش با عجله به طرف در دوید. زنها و دخترها به طرف اندرونی دویدند ، اما مادر ابوالقاسم که نگران حال پسرش بود ، چادرش را سر کرد و همانجا کنار رختخواب ابوالقاسم نشست. مهدی خان کلون در را کشید. در چوبی به سنگینی ناله ای کرد و به زحمت روی پاشنه چرخید. صدرالحکما استاد طبیبیان شهر بود که با کمر خم ، پشت در ایستاده بود و خورجین کتابها و دارو و ادویه جاتش طبق معمول بار خرش بود. حاج مهدی سلام کرد و دستپاچه گفت : "الهی قربونتون برم جناب صدرالحکما! چه خوب کردید تشریف آوردید. اصلا تقصیر منِ گردن شکسته است. از اولش باید می آمدم خدمت خود سرکار. بدادم برسید حکیم باشی ، جوانم از دست رفت. پسرم یک تیکه پوست و استخوان شده." بعد خودش با عجله خورجین را از روی الاغ برداشت و دنبال حکیم به داخل خانه دوید. حکیم باشی وسط هشتی ایستاده بود. صدای یالله مهدی خان همه را خبردار کرد. ابوالقاسم توی تب می سوخت. تمام بدنش زرد شده بود. توی این چند روز بیماری ، شیره جانش را کشیده بود. مهدی خان همانطور یک بند قربان و صدقه حکیم می رفت و التماس می کرد. "امان از چشم شور مردم ، صدبار بهش گفتم ننه جون توی زورخونه زیر پیرهت را درنیار ، این تن و بدنت را نشون مردم نده به خرجش نرفت. شما که ماشاءالله ، ماشاالله آگاهید ، می دونید چشم شور کوه را از پا میندازه. والله ما که دیگه بعد از خدا امیدمون به شماس." حکیم باشی با قیافه عبوس روی مریض خم شده بود و هیچی نمی گفت. مثل اینکه اصلا چیزی نمی شنید نبض مریض را گرفته بود و با دقت گوش می داد. دستش را گذاشت روی پیشانی مریض حرارت بدنش را با دست حس کرد. بدن زرد مریض را خوب نگاه کرد و زبان باردارش را دید و بعد هم ظرف ادرار مریض را که قبلا گرفته بودند با دقت نگاه کرد. ابوالقاسم فقط ناله می کرد و گاهی چشمهای تب آلودش را باز می کرد و به حکیم نگاهی می انداخت. حکیم باشی ، مهدی خان را به گوشه ای کشید و آرام گفت : "والله ، جناب مهدی خان شما که مرد دنیا دیده و عاقلی هستید و بحمدالله سرد و گرم روزگار رو چشیده اید باید خوددار و صبور باشید. اهل خانه همه مواظب رفتار شما هستند. یک مشت زن و بچه که تاب و توان ندارند ، اگر شما خدای نخواسته بی تابی کنید ، دیگر از بقیه هیچ انتظاری نمی شود داشت. این جوان هم نیاز به روحیه دارد. اگر شما گریه و زاری راه بیندازید او هم خودش را می بازد." - "دستوراتی که سایرین داده بودند هم ، همه درست بود. آنها هم درست تشخیص داده اند بیماری این جوان زردی1 است. آن ماهی هایی را که گفته بودند ، به او خوراندیدی؟" - "بله جناب حکیم ، خودم فرستادم از سرچشمه پنج تا ماهی حوضی آوردند و با چه مصیبتی ماهیها را بهش خوروندم ، اما هیچ فایده ای نکرد." حکیم باشی در حالی که سرش را تکان می داد گفت : "خُب زردی به کبدش رسیده است.. خیلی سخت است ، اما نباید ناامید شد. به خدا امیدوار باشید. حالا برایش دستور دوای شیر خنک می نویسم. این دواها را شیره کش کنید و ساعت به ساعت به او بخورانید. من هم دو شب دیگر به عیادتش می آیم. از دعا و توسل هم غافل نشوید. "حاج مهدی حکیم باشی را تا دم در خانه بدرقه کرد. در این چند روز هر نوجوانان دوست

[[page 6]]

انتهای پیام /*