مجله نوجوان 87 صفحه 14

کد : 133596 | تاریخ : 17/06/1395

دیگران آرزوهای گاو پرتوان خیلی گردن کلفت بود و به زور زیادش خیلی افتخار می کرد. وقتی گاوآهن را به گردنش می بستند نه تنها ناراحت نمی شد بلکه قیافه هم می گرفت دلش می خواست وقتی که با تمام قدرت گاوآهن را می کشد و زمین را شخم می زند همه او را ببینند اما از بدشانسی اش مزرعه ، دور از چشم مردم و به ویژه دور از دسترس دوربین تلویزیون بود. با خودش فکر می کرد که این برنامه سازان ورزشی چیزی سرشان نمی شود وگرنه به جای مصاحبه با قهرمانهای المپیک به سراغ او می آمدند که ده دوازده برابر این جوانهای نازک نارنجی زور دارد و هیکل و تناسب اندامش هم از این قهرمانهای شیک پوش چیزی کم ندارد که هیچ ، خیلی هم خوشگل تر است. اما حیف! حیف که کسی قدر او را نمی دانست! حیف که گاوی به این زیبایی با آن همه قدرت فقط باید کار می کرد حتی حق نداشت یک دل سیر تلویزیون تماشا کند. گاهی که صاحبش به قهوه خانه می رفت و او را به نرده های جلوی قهوه خانه می بست ، فرصت داشت تلویزیون تماشا کند. گاهی هم اگر بچه های صاحبش صدای تلویزیون را بلند می کردند و صدای خنده بازیگران یا فریاد مجریان ورزشی تا طویله می رسید. همه اینها را تحمل کرده بود حتی غذای یک نواخت و تکراری یعنی یونجه و علف خشک را تحمل کرده بود اما آن روز لعنتی و آن واقعه تلخ را نمی توانست فراموش کند. حالا قدرشناسی مصاحبه تلویزیونی و مطبوعاتی سرشان را بخورد اما این آدمهای بی وفا به همین راحتی به قهرمان قدرتمندی مثل او اهانت کرده بودند و او نمی توانست چیزی بگوید. آن روز او غرق در رویاهای خودش بود و داشت برای جوانان و نوجوانان پیام می فرستاد و برنامه غذایی مخصوص قهرمان و پرورش اندام را معرفی می کرد ، دلش می خواست بگوید که جوانان مشتاق ورزش قهرمانی بهتر است اول به فکر درس و دانشگاه باشند و کاری نکنند که ورزش به تحصیلاتشان لطمه بزند. می گفت : ببینید آقای خبرنگار! من هم به خاطر شرایط خاصی که داشتم نتوانستم درس بخوانم وگرنه خیلی به درس علاقه داشتم! و خبرنگار کنجکاو از او خواسته بود که آن شرایط خاص را توضیح بدهد اما گاو بیچاره خجالت می کشید بگوید که هیچ مدرسه و دانشگاهی گوساله ها و گاوها را ثبت نام نمی کند. اگر چه یکبار خودش از بلندگوی مدرسه ای شنیده بود که یکی فریاد می زد : گوساله ها توپ بازی را تمام کنید و به کلاسهایتان بروید اما وقتی مدرسه تعطیل شده بود فقط بچه آدمیزاد از آن مدرسه بیرون آمده بود و تمام امیدهای آن گاو پرتوان برای کسب علم به باد رفته بود. مشغول همین فکرها بود که صدای بوق موتورسیکلت او را به خود آورد گاو هم با تمام توان صدایی درآورد که حال صاحب موتورسیلکت را بگیرد اما کاش این کار را نمی کرد چون موتورسوار بی ادب فریاد زد : سرت را مثل گاو پایین انداخته ای و وسط خیابان آمده ای حالا طلبکار هم هستی؟! گاو عصبانی شده ، آن قدر که یادش رفته بود به آن موتورسوار بی ادب بگوید روستا که خیابان ندارد و کوچه پس کوچه های روستا سالهای سال محل رفت و آمد گاو و گوسفند بوده نه موتورسیلکت! اصلا این حرفها چه اهمیتی دارد ، مهم این است که همه تواناییها و زیباییها و خدمات او ، با این اهانت بزرگ نادیده گرفته شده بود... آه! اگر همین الان خبرنگاران نشریات ورزشی و دوربینهای تلویزیونی اینجا بودند چه مصاحبه ها و عکسهایی از من تهیه می کردند! عکس .... عکس؟! عکس... آهان! یادش آمد که یک بار در تلویزیون دیده است که روی شیشه ها و پاکتهای شیر عکس گاو چاپ کرده اند وقتی این موضوع را با سایر گاوها مطرح کرده بود گاوهای شیرده با هزار جور ادا و اطوار به او حالی کرده بودند که شیر و سایر لبنیات محصول آنهاست و عکسهایی که او دیده هیچ ربطی به گاوهای نر ندارد گاوهای نر فقط به درد شخم زدن زمین می خوردند. اما او اعتماد به نفس زیادی داشت و می دانست که بالاخره روزی می رسد که عکس او را هم در مطبوعات چاپ کنند حالا اگر قسمت ورزشی نشد در بخش اخبار کشاورزی و آمار تولیدات محصول که می شود. *** عاقبت آن روز بزرگ فرارسید آن روز که گاو پرتوان را از صاحبش خریدند و سوار بر کامیون به شهر بردند ، او را حسابی تر و تمیز کردند و در یک دکوراسیون زیبا قرار دادند ، نورافکنها روشن شد و از گاو چند تا عکس درست و حسابی گرفتند. از حرفهای عکاسها فهمید که عکسش را برای چاپ روی بسته بندی محصولات آن کارخانه می خواهند ، خیلی خوشحال بود یعنی از خوشحالی نزدیک بود گاو پرنده بشود! دلش می خواست گاوهای شیرده با آن همه فیس و افاده اینجا بودند و می دیدند که چه خبر است ، منتظر بود که خبرنگارها بیابند و با او مصاحبه کنند تقریبا از همه چیز سردرآورده بود فقط چند تا کلمه بود که معنی شان را نمی دانست اما عکاسها و کارکنان آن کارخانه خیلی آن کلمات را تکرار می کردند کاش یکی را پیدا می کرد که این کلمه ها را برایش معنی کنند. دو سه بار با خودش گفت به حق چیزهای نشنیده!سوسیس!کالباس!همبرگر!...عجب!! بچه محصل نوجوانان دوست

[[page 14]]

انتهای پیام /*