مجله نوجوان 87 صفحه 19

کد : 133601 | تاریخ : 17/06/1395

سوژه طلایی لب تر کنی. چون کارگرها همه از تو بزرگتر و قلچماق تر بودند و می ترسیدی که کتکت بزنند. کمال خان هم پیله کرده بود و گفته بود «من فروشنده دست کج نمی خواهم.» و تو با چشمهای گریان و دلی پر از شرم ساک لباسهایت را برداشته بودی و توی آن شب بارانی از مغازه بیرون زده بودی. بغض گلویت را می فشرد. اما ته دلت کورسوی امیدی می درخشید و آقای کلاهی با آن لبخند ملیح ، جلوی چشمانت بود. آن شب بغض ابرها بدجوری ترکیده بود. باران یک ریز و اریب وار می بارید و سنگفرش خیابانها را می شست و به سر و صورتت سیلی می زد. مثل موش آب کشیده شده بودی. شناسنامه تو جیبت بود و تصویر یک مسافرخانه نقلی در مرکز شهر توی ذهنت وول می خورد. همان طور که در حاشیه خیابان قوز کرده بودی ، توی دلت می گفتی : «امشبو تو یه مسافرخونه می خوابم. صبح که شد پا می شم و به چهارراه می رم. هرطور شده مغازه آقای کلاهی رو پیدا می کنم و اونجا مشغول به کار می شم. اونوقت کمال خان اگه بو ببره شکم گنده اش از غصه می ترکه...» و با این افکار سعی کردی غم غریبی را که ته دلت چسبیده بود از خودت جدا کنی. خیابان خلوت بود. هر از گاهی یک تاکسی یا سواری شخصی که پر از مسافر بود ، بدون اینکه نیش ترمزی کند از جلوی پاهایت رد می شد و هرچقدر که دست بلند می کردی و داد می زدی بی فایده بود. نگاه خسته ات زیر نور دلمرده نورافکنهای کنار جاده ، امتداد خیابان را می کاوید. ناگهان از صحنه ای که دیدی قند توی دلت آب شد. در کمال ناباوری آقای کلاهی را دیدی که تنها سوار بر اتومبیلش ، سیاهس شب و و رگبار و باران را می شکافت و پیش می آمد. چقدر خوب چراغهای بزرگ و پرنور ماشینش را شناخته بودی. از خوشحالی سر از پا نمی شناختی. بی اختیار جستی زدی و خودت را روبه روی نور ماشین نگه داشتی و همان طور که دستهایت را توی هوا تکان می دادی ، داد زدی : « نگه دار ، آقای کلاهی. نگه دار ، منم!» و آقای کلاهی نیم نگاهی به تو انداخته بود. خیلی زود نگاهش را از تو دزدیده بود و به سرعت برق و باد از مقابلت رد شده بود و آبهای جمع شده و شناور وسط خیابان را به سر وصورتت پاشیده بود. تو خیس و باران خورده با لبخند یخ بسته ای بر لب و چشمهای ملتمس و حسرت بارت ، رفتن او را تعقیب می کردی و باران همچنان می بارید...

[[page 19]]

انتهای پیام /*