مجله نوجوان 88 صفحه 5

کد : 133623 | تاریخ : 17/06/1395

ولی او که آب نخورده بود زود متوجه شده بود که روزه است و وقتی هم شیطان به او اصرار کرده ، او از جمله جادویی خودش استفاده کرده بود . ولی چه کسی باور می کرد ؟ زهره هم که انگار آب شد و در زمین فرو رفت . شاید او می توانست شهادت بدهد ولی غیب شدن ناگهانی او اصلاً به نفع شکوفه نبود . شکوفه احساس بی پناهی می کرد . احساس کرد مثل ژاندارک یا کوزت یا حتی حنا دختری در مزرعه شده است . مورد اتهام قرار گرفته بود . پدرش هم که تقریباً تنها مدافع حقوق او در بین آن همه آدم ریزو درشت خانه بود ، هنوز نیامده بود . غمگین و افسرده به طرف اتاقش به راه افتاد . ولی چه اتاقی ؟ ستاد تولید توطئه علیه او پشیمان شد . یاد اتاق کوچیکه افتاد . اتاق کوچیکه ، اتاق نه چندان کوچک بود که در بالای طبقه سوم قرار داشت . چون خیلی پرت بود ، پر شده بود از خرت و پرت های خانواده از آلبوم عکس های قدیمی مادربزرگ تا جعبه چرخ خیاطی مادر و سیسمونی بچه ها ، یکی پس از دیگری . شکوفه پشت یکی از جعبه ها کز کرد و غصه خورد . بغض راه گلویش را بسته بود . دماغش گرفته بود و آه می کشید . در این افکار غم انگیز غوطه ور بود که صدای پایی شنید . یک ساعتی تا افطار مانده بود و حدس زد که کسی آمده تا از اتاق کوچیکه ، قندی ، شکری ، چیزی ببرد . ولی صدای پچ پچی بلند شد . صدای پچ پچ در خانه آن ها به صورت انحصاری متعلق به راضیه و مرضیه بود . راضیه گفت : « این قدر مهم بود که بیدارم کنی ؟ » - خبر نداری ! چایی شیرین یه سوتی داده که محشره ! خواب از چشمان راضیه پرید : « چی شده ؟ » خانوم داشت آب خنک می خورد که مچش رو گرفتم . رنگش شده بود عینهو گچ دیوار . - راست می گی ؟ آخ جون امشب حسابی ضایعش می کنیم . - تازه از اون بهتر ! واست یه کاسه هم حلوا آوردم که با هم بخوریم جشن بگیریم . - آخه یه ساعت تا افطار مونده ! - کسی که نمی بینه . چشمان شکوفه گرد شده بود . منتظر شد تا آن ها حلوایشان را بخورند و بعد از آنجا فرار کرد . . . اذان را گفتند . همه به هم قبول باشه می گفتند . شکوفه غمگین بود . راضیه و مرضیه با طعنه به او گفتند : « قبول باشه شکوفه خانوم ! » بعد مرضیه به مادرش گفت : « مامان به من هم چایی شیرین بده ! » و با راضیه ، زیر زیرکی خندیدند . مادر نگاه سرزنش آمیزی به آن دو کرد . زهره هم با لب و لوچه آویزان وارد اتاق شد و گفت : « مامان آرد برنج رو پیدا نکردم . حالا با چی فرنی بپزم ؟ » مادر که داشت چایی می ریخت گفت : « اشکالی نداره از یخچال زیر پله نفری یه بشقاب حلوا بیار . » زهره سینی حلواها را آورد و پخش کرد . مادر به راضیه و مرضیه یک بشقاب حلوا بیشتر نداد . آن ها اعتراض کردند . مادر گفت : به شما دو نفر همین یه بشقاب می رسه . همه مشغول تماشای سریال بعد از افطار بودند که شکوفه صدایی شنید . به سرعت به طرف حیاط دوید . پدر بود . شکوفه بی توجه به تآخیر پدرش مثل هر روز دوید و در آغوش پدر جا گرفت . پدر او را بوسید و عذرخواهی کرد که دیر آمده است . شکوفه که در پناه پدرش احساس امنیت می کرد ، دیگر به تآخیر پدر فکر نمی کرد . وقتی هر دو وارد اتاق شدند ، دو گربه بدجنس داشتند با مادرشان پچ پچ می کردند . مادر اخمهایش را درهم کرده بود . نگاهشان که به شکوفه افتاد ، حرفشان را قطع کردند . مادر به پدر شکوفه سلام کرد . پدر علت تآخیرش را توضیح داد . گویا یکی از همکاران پدر دچار مشکل شده بود و پدر شکوفه او را به بیمارستان برده بود . شکوفه با خودش فکر می کرد که به مادر بگوید که آن دو دختر موذی قبل از اذان یک بشقاب حلوا خورده اند ولی زیر لبی گفت : « ای بابا وقت برای این کارا بسیاره ! » مادر دوباره رو کرد به راضیه و مرضیه و گفت : « شما دو تا باید از خودتون خجالت بکشید . » چرا ؟ به خاطر اینکه نمی تونید جلوی شکمتون رو بگیرید . رنگ از روی هر دوتایشان پرید . فهمیدند که قضیه حلوا لو رفته است . هر دو با نگاهی شماتت بار به شکوفه خیره شدند . مادر که متوجه این نگاه شد گفت : « بی خودی به این بچه تهمت نزنید . زهره که دنبال آرد برنج می گشته بشقاب حلوا رو توی اتاق کوچیکه پیدا کرده . قبل از اون هم مرضیه رو دیدیه که داره از یخچال زیر پله حلوا ور می داره ! » راضیه و مرضیه که فهمیدند راه نجاتی ندارند با هم گفتند : « پس اون چی ؟ اون هم آب خورد . خودمون دیدیم . » مادر در جواب گفت : « اولاً که شکوفه آب نخورده . چون اتفاقاً زهره که توی حیاط خلوت دنبال آرد برنج می گشته ، دیده که شکوفه آب رو تا دم دهنش آورده و بعد پشیمون شده . ثانیاً اگر هم می خورد ، چون یادش نبوده که روزه است ، روزه اش باطل نمی شد . تازه شما ها اگر هم که حلوا نمی خوردین باز هم روزه تون قبول نمی شد . » چون بی دلیل به یک آدم دیگه تهمت زده بودین شکوفه که از دفاعیه مادرش به وجد آمده بود ، بغل مادرش رفت و او را بوسید . همه خوابیده بودند . دو گربه بدجنس در خواب خرخر می کردند . شکوفه از این پهلو به آن پهلو شد . به اتفاقات آن روز فکر کرد . نمی دانست چند ساعت به اذان مانده ساعتش را از بالای تختش برداشت برای اولین بار چراغ ساعت را روشن کرد و ساعت را دید . برای اولین بار توانست صورت پنهان پاندا را ببیند . برای اولین بار پاندا می خندید و خوشحال بود که با پدر و مادرش به گردش رفته است . شکوفه هم خوشحال بود که با پدر و مادرش به گردش رفته است . حالا دیگر احساس تنهایی نمی کرد چون مطمئن بود پدر و مادرش ، هر دو از او حمایت می کنند و میان ان همه بچه ریز و درشت ، حواسشان به همه هست .

[[page 5]]

انتهای پیام /*