مجله نوجوان 89 صفحه 9

کد : 133663 | تاریخ : 17/06/1395

قد و چهار شانه و قدرتمندی بود . او مرد خوش صبحتی بود که همه دوستش داشند . حتی افراد اغیر قابل تحملی مثل هایلا فرنچ ، لوارلین خیلی به او علاقمند بود و آن ها با یکدیگر قرار ازدواج گذاشته بودند . پنج دقیقه بعد ، هاری آمد و نگاهی در آیینه به سراپای خود انداخت و گفت : «خیلی خوب ، فعلاً جورج آنجا می خوابد تا من فکری به حالش بکنم . فکر می کنم باید بعداً با پلیس تماس بگیریم . مطمئنم که تو می توانی قضیه را دفاع از خودت عنوان کنی و تبرئه شوی .» ـ نه هاری . من سختی های فراوانی را متحمل شده ام تا در هالیوود به جایی رسیده ام و می خواهیم در این جایگاه بمانم . جورج نباید این برج عاج را خراب کند و لازم است فکر دیگری بکنم . ـخیلی خوب ، حالا باید برویم پایین چون مطبوعاتی ها آن پایین منتظرند و تو باید لبخند بزنی لورا . و ستاره بزرگ لبخند زد و او زمزمه وار به تعارف و شوخی های لوس و خنک مهمان های جواب هایی می داد و یاد می خندید : «دیوید دنیس» مدیر تبلیغاتیش پرسید : «آن خبرنگار شرقی کو ؟» «لورا لین» با تبسمی پاسخ داد : «من و او صحبت کردیم . فکر می کنم مردک شتابان رفت تا مطلبش را زودتر توی روزنامه چاپ کند .» «هایلا فرنچ» خبرنگار پیر بلند قد جنجالی ترین مجله سینمایی لس آنچلس او را درگوشه ای گیر انداخت و گفت : «عزیزم ، امشب کمی رنگت پریده است مثل این که خیلی سخت کار می کنی .» «لورا» زمزمه کرد : «من عاشق کارم هستم هایلای عزیز !» زن روزنامه نگار پرسید : «و هم چنین تهیه کننده فیلم هایت ؟ خب شما دو تا بالاخره کی با هم ازدواج خواهید کرد ؟ » «لوراـ» خندید و گفت : «وقتی این تصمیم عملی شد ، تو اولین کسی هستی که خواهی فهمید .» سپس چرخید و به گشت و گذار خود در جمع مدعوین ادامه داد اما چهره ی همه آن ها در نظرش چون ترکیب نحس «جورج» جلوه می کرد . مرد لعنتی خدا بعد حتی بعداز مرگش هم داشت زندگی و کار او را به هم می زد . «هاری لاورنس» آهسته در گوشش گفت : «آسوده باش لورا ! آرام . تو الان چنان قیافه ای به خودت گرفته ای که انگار روح وحشتناکی دیده ای ؟» زن تکانی خورد و باز سعی کرد بخندد . نیم ساعت بعد ، «دیوید دنیس» مهمانان را پیش خواند ، جمعیت خبرنگاران و عکاسها و هنرپیشگان دور او حلقه زدند و خاموش ایستادند . مدیر تبلیغات با لبخند کوچکی گفت : «خانمها و آقایان عزیز ! برایتان یک سورپز عالی دارم . اعتراف می کنم که خودم تازه از قضیه خبردار شدم چون لورا و هاری همین چند دقیقه پیش تصمیم خود را گرفته اند . آن ها . خب ، بگذارید خود «هاری» برای شما بگوید . . .» ادامه دارد . . .

[[page 9]]

انتهای پیام /*