مجله نوجوان 90 صفحه 5

کد : 133695 | تاریخ : 17/06/1395

بود . با خود فکر کرد که واقعاً آماده ی مردن نیست . در برابر خدا شرمنده است و فرصتی هم برای جبران ندارد . صدای ترمز شدیدی سکوت خیابان را در هم شکست و ماشینی به سرعت دور شد . خنکی آب بدن مرتضی را هشیار کرد . احساس کرد که در رودی شناور است . حتم داشت که مرده است و این روحش است که در حال پرواز است . چشمانش را به زحمت باز کرد تمام لباسهایش خیس بود . او زنده بود . کیسه ای که بعد از برخورد به پایش متوقف شد ، مرتضی را متوجه این کرد که درون جوی آب افتاده است . او زنده بود ولی نمی توانست دست و پایش را حس کند . او با صورت درون جوی بزرگ خیابان افتاده بود . سرش را بالا آورد . نور سبز چراغ های مسجد روی صورتش پاشید . لای در مسجد باز شد . پیرمردی کنجکاوانه بیرون را نگاه کرد و نگاهش با نگاه مرتضی گره خورد و پیرمرد در نگاه مرتضی تار شد . صدای قرآن خواندن از دور به گوش می رسید . مرتضی به زحمت چشمانش را باز کرد . متوجه چیزی نشد . نتوانست سرش را بچرخاند و صدای قرآن قطع شد و پیرمرد صورتش را جلوی صورت مرتضی آورد و به او نگاهی کرد و بعد لبخندی زد و رفت . مرتضی چشمانش را بست . سوزنی در دستش او را هوشیار کرد . پرستاری در حال آمپول زدن به او بود . دکتری بالای سرش ایستاده بود و در حال نوشتن چیزی بود و پیرمرد کنار دکتر ایستاده بود . دکتر از پیرمرد پرسید : چه نسبتی باهاش دارین ؟ پیرمرد جواب داد : پیدایش کردم! و دوباره همه چیز تار شد . بوی باران می آمد و بوی یاس . مرتضی چشمانش را باز کرد . پیرمرد به آرامی در حال دعا خواندن بود . و چیزی را باای سر مرتضی نگه داشته بود . مرتضی متوجه شد که دست و پایش را نمی تواند تکان دهدت و سرش باند پیچی است وزنه ای به پایش آویزان بود و در کمرش احساس درد شدیدی می کرد . دهانش خشک شده بود . گفت : آب ! پیرمرد خواندن دعا را قطع کرد ، گویا داشت گریه می کرد . پرسید : تشنته ؟ بذار ببینم آب برات ضرر داره یا نه! مرتضی در بیمارستان بود ولی نمی توانست تکان بخورد . پشت پنجره باران می آمد . پیرمرد با لیوانی آب وارد اتاق شد و با آمدنش بوی یاس در اتاق پیچید . پیرمرد در حالی که به مرتضی کمک کرد تا آب بخورد گفت : خطر خیلی بهت نزدیک بود ولی خدا کمکت کرد . حالا اگر میتونی آدرس خونتون رو بدنه که به خونوادت خبر بدم . مرتضی می خواست حرفی بزند ولی صدایش در نیامد . پیرمرد گفت : راحت باش . داشتی میومدی مسجد نه ؟ مرتضی با سر تأیید کرد . پیرمرد ادامه داد : من خادم اون مسجد هستم و حدس زدم که داشتی میومدی مسجد که این اتفاق برات افتاد . تو رو آوردم بیمارستان و گفتم حالا که تا سحر وقت داریم . برات مراسم احیا رو به جا بیارم . خدا بهت رحم کرد که خونریزی مغزی نکردی و فقط ضربه مغزی شدی . اگر هم حالت تهوع داشتی حتماً بگو . پیرمرد لبخندی زد و قرآن را بالای سر مرتضی گرفت و به دعا خواندن ادامه داد . بیرون از پنجره باران می بارید و دانه های اشک از چشمان مرتضی جاری بود .

[[page 5]]

انتهای پیام /*