
داستان پلیسی
نویسنده : آلفرد هیچکاک 
مترجم : مهرک بهرامی 
ویلای کوهستانی قسمت پایانی 
لاورنس خطاب به مهمانان گفت : «دوستان! خبر بزرگ و ساده است لورا و من که از مدتی پیش به هم علاقمند بوده ایم ، حالا قصد داریم ازدواج کنیم . ما همین امشب با هواپیما به «یوما» رفته و در آن جا ازدواج می کنیم . هر کس با ما بیاید ، خوشحال می شویم . ماهر چقدر هواپیمای خصوصی مان جاداشته باشد ، مهمان می بریم . بقیه به ناچار می مانند و به مهمانی ادامه می دهند چون ما صبح بر می گردیم و بارمان را می بندیم و به ماه عسل می رویم .»
بحث داغی میان مدتعیون در گرفت . لورا که یکّه خورده بود ، و می کوشید که محکم باشد ، آهسته گفت : «هاری ! چطور ؟ اوه من خوشحالم اما چرا ؟»
مرد در گوشش زمزمه کرد : «تنها راه خلاص شدن از شرّ جنازه همین است . حتی یک ستاره هالیوود هم حق دارد در ماه عسلش کمی تنها باشد . نه ؟» 
آنها شانزده ساعت بعد باز گشتند وقتی لورا وارد خانه شد ، فلاش دوربین عکاسان برق زد . ستاره ی زیبای هالیوود لبخند درخشانی داشت و هاری لاورنس او را از چنگ خبرنگارها بیرون کشید وبه اتاقش برد و در را بست و قفل کرد . 
آن جا لبخند از چهره ی لورا محو شد و گفت : «هاری! من دارم از پا می افتم .» 
مرد جواب داد : «یک خرده دیگر تحمل کنم عزیزم . بدترین قسمتهایش گذشته است . «ماری» و «پدرو» که چمدان های تو را بسته اند . مال من هم الان حاضر می شود . به «پدرو» می گویم همه چیز را در ماشین من بگذارد . آن وقت باید برویم پایین و از خبرنگارها خداحافظی کنیم . بعد می توانیم جسد را بیرون ببریم .» 
به کسی گفته ای کجا می رویم ؟ 
هاری چشمکی زد و خندید «آره ، گفتم که به مکزیک می رویم ، دو هفته . البته مقصد اصلی مان جای دیگری است که هیچ کس از آن خبر ندارد .» 
ـ حتی دیوید دنیس ؟
ـ حتی او . دیوید خیلی عصبانی شد اما عیبی ندارد . بگذار مدیر تبلیغات ما هم قدری حرص و جوش بخورد . هان ؟ 
لورا خنده ای کرد و گفت : «بله . دو روز . فقط 48 ساعت چیزی نیست . بعد او را خبر می کنیم که بیاد و . دور هم خوش باشیم . وقتی از شرّ جنازه جورج خلاص شدیم .» 
ـ درست است . امیدوارم خبرنگارها ما را تعقیب نکنند . 
جاده گویی تا بینهایت امتداد داشت و در دل تاریکی ها می دوید و نور چراغ های اتومبیل هاری به سرعت در آن پیش می رفت . 
هاری گفت : «فکر می کنم در رفته آیم . اگر آن ها دنبال ما آمده باشند ، که مطمئنم آمده اند ، حالا گم شده اند چون از بیراهه آمدم . اما چه خوب کردیم که به آن «دیوید دنیس» حقه باز چیزی نگفتیم .» 
ـ آره . به هر حال ما الان زن و شوهریم . نه ؟ 
ـ البته و این را مدیون «جورج گوردون» هستیم . شوهر اول تو ما را به هم رساند . 
ـ اوه جورج ، اما ما را به هم رساند و حالا عروس خوشبخت ، ماه عسل را با شوهر دومش شروع می کند در حالی که شوهر سابقش به عنوان قسمتی از جهیزیه اش توی صندوق عقب ماشین است . 
هاری بلند خندید اما لورا هق هق می گریست . چند دقیقه بعد مرد ناگهان هوشیار شد و گفت : «لورا ! چراغ های پشت سرمان است و به سرعت نزدیک می شود .» 
زن نفس زنان گفت : «خبرنگارها!»
ـ نه ، گوش کن . 
هر دو صدای آژیری را شنیدند . لورا جیغ زد : «پلیس هاری آن ها فهمیده اند اوه خدایا جنایت را کشف کرده اند .» 
ـ نه ، نمی توانستند کشف کنند . فقط من و تو از آن اطلاع داشته ایم . به هر حال با این ماشین فرار از چنگ پلیس امکان ندارد . نترس ، مضطرب نباش . عادی رفتار کن تا ببینم چه پیش می آید . 
هاری ترمز کرد و کنار جاده ایستاد و اتومبیل پلیس زوزه کشان رسید و پشت سر آن ها توقف کرد . لورا به سرعت مشغول مرتب کردن خودش شد هاری سیگاری روشن کرد در این حال مأمور درشت هیکل و خپله ای با قدم های بلند به کنار اتومبیل ایشان آمد و صورت خشن خود را از شیشه اتومبیل داخل آورد . 
  [[page 8]] 
                
                
                انتهای پیام /*