مجله نوجوان 91 صفحه 5

کد : 133731 | تاریخ : 17/06/1395

تمام شبکه های تلویزیونی و ماهواره ای در تمام کهکشانها در حال نمایش عمل زشت او برای فرشتگان هستند . حالا اگر عید فطر و یک روز مقدس نبود ، شاید می شد کاریش کرد ولی در این روز اصلاً را نداشت . مرتضی که به شدت لجش گرفته بود ، پایش را به زمین کوبید و تصمیم گرفت پول را به بقالی بدهد . ولی نفهمید چطور شد که از روی کمی بدجنسی پول را سر جایش گذاشت و خواست به راهش ادامه دهد که یک نسیم خیلی خیلی نرم که حتی قدرت جابجا یک برگ خشک را هم نداشت ، زیر پول افتاد و پول را به درون جوی آب انداخت . مرتضی کمی دلش خنک شد ولی یک پس گردنی او را به خود آورد . قبل از آنکه متوجه شود از کجا خورده ، صدایی کلفت و خش دار گفت : « بچه مگر مرض داشتی ؟ » مرتضی بی معطلی پا به فرار گذاشت چون پس گردنی را مردی چرب و چیلی و کثیف به او زده بود که هیبت یک گدا را داشت . مرد به دنبال مرتضی می دوید و مرتضی هم که خیلی ترسیده بود ، با تمام توان فرار می کرد . مرتضی داخل یک کوچه پیچید و تا زانو در آب فرو رفت . متوجه شد که زباله ها راه جوی را بند آورده اند و آب از جوی سر ریز کرده . صحنه به ظاهر زشت و کثیفی بود ولی ناگهان برقی از شادی در چشمان مرتضی درخشید . چیزی روی آب شنا می کرد که باعث خوشحالی بود یک اسکناس هزار تومانی . با یک چوب اسکناس را از آب گرفت و نگاه کرد . خودش بود همان اسکناس کثیف و سیاه . یک ضربه پس گردنی آشنا مرتضی را متوجه حضور مرد کرد . مرد گفت : « بچه پر رو از دست من در می ری ؟ » مرد به شدت نفس نفس می زد . مرتضی پول را به طرف مرد دراز کرد . مرد که از نفس افتاده بود و کنار کوچه وا رفته بود خوشحال شد و گفت : « فکر کردم از دست من در رفتی ، پس نگو دنبال پوله می دویدی ! » مرتضی که دید مرد این برداشت را کرده نفس راحتی کشید . مرد گفت : « مال این طرفا نیستی ! برای نماز اومده بودی ؟ » مرتضی گفت : « آره ! » مرد گفت : « حالا هم حتماً گم شدی ! » مرتضی سرش را پایین انداخت . مرد گفت : « اتفاقاً من هم چند سال پیش همین طرفا گم شدم و چون پول برگشت نداشتم ، همینجا موندم و گدا شدم ! » مرتضی ناگهان نگران شد و بعض گلویش را فشرد . چه عاقبت غم انگیزی در انتظار او بود . مرد که متوجه این تغییر حالت شد ، محکم زیر خنده زد و گفت : « نترس پسر ، شوخی کردم ! راستش من پلیس مخفی ام و خودمو به شکل گداها در آوردم تا بتونم دزدا رو بگیرم ! حالا هم که تو اون هزار تومنی رو دزدیدی ، مجبورم ببرمت و تحویلت بدم ! » چشمان مرتضی از ترس گرد شد ولی آن مرد باز هم محکم به زیر خنده زد و گفت : « شوخی کردم بابا ، شوخی کردم ، من شاگرد شیرینی فروشی هستم . اوستام فرستادم که برای صبحونه پنیر و خامه بگیرم ولی توی راه زنجیر دوچرخه م در رفت . جلوی اون مغازه زنجیر و درست کردم و رفتم تو ولی پولم گم شده بود . دوباره که بیرون اومدم ، دیدم تو اونجایی . » خیال مرتضی کمی راحت شده بود . به مرد گفت : « اسم من مرتضاست ! اسم شما چیه ؟ » مرد گفت : « اِ ! اسم منم مرتضاست . بیا با هم بریم قنادی تا من از اوستام اجازه بگیرم و ببرم برسونمت . خونتونو بلدی ؟ » مرتضی خیلی خوشحال شد و دنبال مرتضی قناد به راه افتاد . قنادی خیلی شلوغ بود . چون بر سر راه نمازگزاران بود و همه در حال شیرینی خریدن بودند . مرتضی قناد داخل قنادی رفت . مرتضی از پشت شیشه می دید که صاحب قنادی به او اجازه نمی دهد . مرتضی قناد با لب و لوچه آویزان آمد و گفت : « سر اوستام شلوغه ، میگه یکی دو ساعت دیگه ! » مرتضی قبول کرد که منتظر شود . با شاگرد قناد وارد مغازه شد و با سلام به صاحب قنادی جلوی قفسه آجیل ها و شیرینی ها ایستاد . همینطور که سرش پایین بود ، صدایی آشنا شنید که گفت : « مرتضی ، بابات کو ؟ » خیلی خوشحال شد . صدای مادرش بود و مادر و خاله و آبجی و همه زنان فامیل که برای نماز رفته بودند آنجا بودند . مرتضی وقتی فهمید که آنها برای خریدن شیرینی روز عید به آنجا آمده اند ، موضوع را به شاگرد قنادی گفت و با مادرش راهی شد . در راه بازگشت ، به آسمان نگاهی کرد و در حالی که فکر می کرد هنوز دوربین خدا رویش زوم کرده است برای آن دوربین مخفی دست تکان داد .

[[page 5]]

انتهای پیام /*