مجله نوجوان 92 صفحه 26

کد : 133788 | تاریخ : 17/06/1395

افسانه ها ی برادران گریم مترجم : سید احمد موسوی افسانه شاهزاده و تیله طلایی در زمان های خیلی قدیم که آرزوها هنوز برآورده می شدند ، پادشاهی زندگی می کرد که دختران لایقی داشت . کوچکترین آنها به حدی زیبا بود که به قول معروف ، به خورشید می گفت بیرون نیا که من اومدم . در نزدیکی های قصر پادشاه ، جنگل بزرگ و انبوه بود . در این جنگل ، زیر یک درخت قدیمی چشمه ای جاری بود . روزها وقتی هوا خیلی گرم می شد ، دختر پادشاه از قصر بیرون می آمد ، به جنگل می رفت ، کنار چشمه می نشست و برای رفع خستگی و سرگرمی ، تیله طلایی اش را بر می داشت ، آن را بالا می انداخت و دوباره می گرفت و از این بازی خیلی خوشش می آمد . برخلاف همیشه ، این بار اتفاق دیگری افتاد . گلوله طلایی طبق معمول بعد از پرتاب ، در دستان کوچک او قرار نگرفت روی زمین قل خورد و یک راست رفت داخل آّب ، شاهزاده با چشم ، مسیر آن را دنبال کرد ولی آن را گم کرد چون چشمه آنقدر عمیق بود که ته آن دیده نمی شد . او شروع کرد به گریه کردن و آرام و قرار نداشت . در مقابل فریاد های اعتراض آمیز او صدایی گفت : « دختر پادشاه ، چه می خواهی ؟ تو انتظار داری که صخره ها به تو کمک کنند ؟ » او نگاهی به اطراف خود کرد تا ببیند این صدا از کجا می آید؛ در این حال قورباغه ای را دید که کله بدترکیب خود را ازآب بیرون آورده بود . شاهزاده گفت : « تو همان قورباغه بوگندوی قدیمی هستی ؟ من به خاطر تیله طلایی ام که در چشمه افتاده است گریه می کنم . » قورباغه در پاسخ گفت : « گریه نکن ، ساکت باش . من می خواهم به تو کمک کنم . اگر من وسیله سرگرمی ات را به تو برگردانم ، چه امتیازی به من می دهی ؟ » او گفت : « قورباغه جان ، هر چه بخواهی به تو می دهم . از لباس ، جواهرات ، سنگ های قیمتی و تاج طلایی که همراهم هست . » قورباغه در پاسخ گفت : « من احتیاجی به لباسها ، جواهرات ، سنگ های قیمتی و تاج طلایی تو ندارم اما اگر تو به من علاقه ای داشته باشی و من را به عنوان دوست و همبازی خود بپذیری و اجازه بدهی در کنار میز کوچکت در کنارت بنشینم و از بشقاب طلایی ات غذا بخورم و از لیوان کوچک طلایی ات استفاده کنم و در رختخواب کوچکت استراحت کنم ، از آب بیرون می آیم و گلوله طلایی را دوباره به تو برگردانم . » او گفت : « بله ، حتماً اگر تو تیله طلایی را به من برگردانی ، همه چیزهایی را که گفتی می پذیرم . » از شما چه پنهان ، او تصور می کرد آنچه قورباغه احمق می گوید ، واقعیت پیدا نمی کند . او در آب ، پیش همنوعانش نشسته و قور قور می کند و هرگز نمی تواند با انسانی همنشین شود . قورباغه وقتی قول های خود را گرفت ، زیر آب رفت و پس از مدت کوتاهی بالا آمد . گلوله را که در دستش بود روی چمنها انداخت . دختر پادشاه وقتی دوباره اسباب بازی مورد علاقه و زیبایش را دید ، بسیار شادمان شد . از جا برخاست و به سوی خانه دوید . قورباغه فریاد زد : « صبر کن ! صبر کن ! من را با خودت ببر . من که نمی توانم مثل تو بدوم . » اما شاهزاده توجهی به او نکرد . با شتاب به خانه رفت و قورباغه بیچاره را که قرار بود از چشمه در بیاورد و با خود ببرد ، فراموش کرد . روز بعد هنگامی که او با پادشاه و درباریان پشت میز نشسته بود در بشقاب کوچک طلایی اش غذا می خورد ، قورباغه تپ تپ کنان از پله ها ی مرمری بالا آمد . پشت در رسید ، در زد و گفت : « دختر کوچک پادشاه ، در را باز کن . » او دوید .

[[page 26]]

انتهای پیام /*