مرد خوشحال دور شد و رضا سبد را بالا کشید و دوباره حرکت کرد .
مصیبت اینجا بود که اگر رضا دیر می رسید و اولیای او را می خواستند ، هیچکس حاضر نبود برای پا در میانی بیاید و عذر او را موجه کند . چون هیچکس باور نمی کرد رضا دیر رسیده باشد . او صبح خیلی زود برای اینکه به نانوایی نرود و برای هَنگی که در منزلشان اطراق کرده بودند نان نخرد ، به بهانة کلاس فوق العاده بیرون زده و گرفتار این چنین مسأله ای شده بود . از اینها گذشته حتی وقتی مادر اصرار کرده بود که خودش با آقای ناظم ندار است و این حرف ها را ندارد .
مادربزرگ گفت : اگه پا داشتم ، خودم می اومدم پیش آقا معلمتون !
مادربزرگ ادامه داد : البته نگران نباش خدا بزرگه ! تو امروز خیلی به من کمک کردی . حتماً خدا هم به تو کمک می کنه .
رضا با خود اندیشید : « خدا خیلی بزرگه ولی هیچ وقت کار و زندگیشو ول نمی کنه و به خاطر یه بچه دروغگو پا نمیشه بیاد پیش آقای ناظم تا غیبت های اون بچه رو موجه کنه ! »
مادربزرگ گفت : تو هنوز خیلی کم سن و سالی .
جلوی یک مغازة ساعت فروشی رسیدند . رضا خوشحال شد . هنوز مغاز باز نشده بود ولی پشت ویترینش کلی ساعت بود . البته مشکل رضا حل نشد . چون پشت ویترین ساعت های مختلفی بود . از ساعت 4 داشت تا ساعت 12 و رضا نمی دانست وقت صحیح کدام است .
مادربزرگ خیلی نرم قدم برمی داشت و به کندی پیش می رفت و اینجور راه رفتن با وضعیت رضا اصلاً همخوانی نداشت . سر یک کوچه رسیدند . کوچه یک راست رفته بود تا آسمان . شیب تند کوچه باعث شد که رضا به یاد سنگینی زنبیل هم بیفتد چون تا آن موقع فقط به دیر رسیدنش فکر می کرد . زنبیل را در دستش جابجا کرد که حرکت کنند ولی مادربزرگ ایستاده بود . بعد عصایش را بالا آورد و به انتهای باغ اشاره کرد و گفت : ته اون کوچه ! من اونجا بزرگ شدم . خونمون وسط یه باغ بود ! اون وقتا از اون بالا تا این پایین باغ بود .
و بعد سری تکان داد و دوباره به راهش ادامه داد . رضا کمی خوشحال شد که قرار نبود آن مراسم کوهنوردی را به جا بیاورند و در خیابان به دنبال مادربزرگ حرکت کرد . او این جمله را قبلاً هم شنیده بود . احتمالاً از آقای مدیر . آقای موسوی ، مدیر پیر مدرسه ، خیلی مهربان بود . مادربزرگ جلوی یک خانة قدیمی ایستاد و گفت : اینجا خونة باغبون بود . اون مرد خسیسی بود . شبا که زن و بچه ش می خوابیدن ، می رفت ته باغ و یواشکی توی اتاق ته باغ پولهاشو می شمرد . من و پسرعموم هم برای اینکه اذیتش کنیم ، پشت درخت ها قایم می شدیم و با سنگ ریزه به شیشه می زدیم . اونم چون فکر می کرد جنی چیزی اومده سراغ سکه هاش ، یه چیزی زیر لب می خوند و دورش فوت می کرد و بعد درو قفل می کرد و می رفت .
رضا یاد کار چند روز پیشش افتاد . او با مرتضی و بابک یک تکه کاغذ چسباندند جلوی دوربین آیفون تصویری یک مجتمع و زنگ همة واحدها را زدند . می شنیدند که همه فکر کرده اند آیفون تصویری شان سوخته .
در همین فکر بود که رسیدند جلوی همان مجتمع .
مادربزرگ گفت : من ، تو و دوستاتو دیدم و خیلی به این کارتون خندیدم ، آقا رضا !
رضا تازه فهمیده بود که مادربزرگ ساکن همان مجتمع مذکور است . خیلی خجالت کشید . مادربزرگ گفت : شیطنت این دوره خجالت نداره ، همه ش خاطره است .
بعد با صدای خاصی ادامه داد : تا می تونی از این کارا بکن تا بعداً برای نوه هات تعریف کنی و باهاشون دوست بشی !
رضا از این حرف مادربزرگ خیلی خوشش آمد . تا به حال هیچکس اینجور چیزی به او نگفته بود .
در ساختمان باز شد و پسر جوانی بیرون آمد . تا چشمش به مادربزرگ افتاد گفت : سلام خانوم موسوی . کمک نمی خواین ؟ مادربزرگ به رضا اشاره کرد و گفت : این بچه خیلی خسته شده . اگه می شه این زنبیل منو بذار جلوی آسانسور .
بعد لبخندی به رضا زد و گفت : پیر بشی پسرم . اگه می خوای ، من باهات بیام مدرسه .
رضا می خواست با خودش فکر کند که اگر بخواهد به پای مادربزرگ برود ، سال دیگر هم به مدرسه نمی رسد ولی ترسید مادربزرگ فکرش را بخواند و آبرویش برود . به همین خاطر گفت : ممنون . خدا بزرگه !
و هر دو خندیدند .
رضا به سرعت خود را به مدرسه رساند . آن آقای عجیب و آقای خوشحال ، جلوی مدرسه غمگین ایستاده بودند . در مدرسه بسته بود و پارچه ای بالای سردر زده بودند که روی آن نوشته شده بود : محل برگزاری کنکور سراسری .
رضا باورش نمی شد . چند ضربه به در زد . عباس مدیر ، سرایدار مدرسه ، در را با عصبانیت باز کرد و گفت : گفتم نمی شه !
ولی تا چشمش به رضا افتاد ، گفت : واسه چی اومدی مدرسه ؟ امروز مدرسه تعطیله !
چشمان رضا گرد شده بود . عباس مدیر که به خاطر احساس مسئولیت شدیدش در امر سرایداری این لقب را گرفته بود ، ادامه داد : امروز اینجا حوزة کنکوره !
در همین حال آیفون اتاق نگهبانی صدایی کرد و عباس آقا دوید داخل اتاقک . بعد بیرون آمد و گفت : تو رضایی ؟
رضا با تعجب سری به تأیید تکان داد . عباس مدیر ادامه داد : آقای موسوی می خواد ببیندت !
رضا با انگشتش چند ضربه به در زد . آقای مدیر در را باز کرد و او را با لبخند به داخل اتاقش تعارف کرد .
رضا کم کم داشت به خانه شان می رسید . خیلی خوشحال بود . انگار واقعاً خدا کار و زندگی اش را ول کرده بود و آمده بود تا مشکلات او را حل کند . نگاهی به آسمان کرد و لبخندی زد . انگار امروز ، زودتر از همیشه رسیده بود .
[[page 5]]
انتهای پیام /*