مجله نوجوان 96 صفحه 21

کد : 133927 | تاریخ : 16/06/1395

م . . . ن . . . خ . . . ی . . . ل . . . ی . . . ت . . . ن . . . ه ـ . . . ا . . . ه . . . س . . . ت . . . م باورم نمی شد ! پس من می توانستم با یک خرمگس حرف بزنم . او باهوش و با شعور بود ! آن روز بعد از ظهر ، به سرعت برق و باد سپری شد . باور کن بهترین روز زندگی من در چندین سال اخیر بود . ما متوجه اشتراکات عجیب و غریبمان شدیم . مثلاً کتاب مورد علاقۀ هر دوی ما کتاب سالار مگسها بود و هر دوی ما به موسیقی « با من تا ماه پرواز کن » علاقمند بودیم و هر دوی ما از خوردن چیزهایی که آدمهای اتوکشیده به آنها هله هوله می گویند لذت می بردیم . من متوجه شدم که تو کارآییهای فراوانی داری ، مثلا کارآگاههای جنایی ، با کمک تعداد تخمهای تو روی بدن قربانیان جنایات ، به زمان مرگ پی می برند . چه تصادفی ! روز دوشنبه مقاله ای در مورد خرمگسها در روزنامه خواندم ، متوجه شدم اولین انسانی که از خرمگسها برای کشفیات پلیسی استفاده می کرد ، کارآگاهی ایتالیایی به نام فرانچسکو بدی بود و اینطور شد که تو اسم پیدا کردی . فرانچسکو و چقدر این اسم به تو ، عزیزکم می آمد و برازنده بود ! از آن روز به بعد ما جدایی ناپذیر بودیم . تو روی بازوی من می نشستی ، حتی وقتهایی که مشغول خوردن یا کتاب خواندن بودم - تو شاد بودی و دور و بر آینۀ دستشویی و حمام بازی می کردی . اولین هدیه ای که به تو دادم جعبه ای بود که روی میزی کنار تختخوابم گذاشتم و تو در آن استراحت می کردی . چه زندگی خوب و صلح آمیز و زیبایی داشتیم تا وقتی که حماقت من همه چیز را به هم ریخت . تو همیشه از اتوکشی متنفر بودی و اما آن روز عصر ، من تو را نادیده گرفتم و حجم زیاد لباس های چروکیده ، مغزم را از کار انداخته بود . کوه لباسها را روی زمین ریختم و مخزن آب اتوی بخار را پر از آب کردم . چه شروع احمقانه ای ! حتی موقع کار کردن آواز می خواندم . تو روی دستم نشستی که عقب و جلو می رفت نمی دانم حوصله ات سر رفت و یا یکباره تشنه شدی که به طرف اطو پرواز کردی و قبل از اینکه بتوانم اعتراض بکنم از سوراخ مخزن آب رد شدی و در مخزن آب اتو گیر افتادی . من وحشت زده به مخزن پلاستیکی آبی رنگ نگاه می کردم . تو شنا بلد نبودی . من دهان کوچکت را می دیدم که باز و بسته می شد و کمک می خواست . دستهایت را به طرف من دراز کرده بودی و من وحشیانه سعی می کردم که تو را از آن جا بیرون بکشم ولی موفق نشدم . هیچ کاری از دستم بر نمی آمد . امیدوارم این را بفهمی ! حرکات تو آهسته و آهسته تر شدند و بالاخره متوقف شدی و من فقط در حالیکه یک قطره اشک از چشمم روی صفحۀ داغ افتاد ، گفتم : « متأسفم ! » من هیچوقت دوباره از آن اطو استفاده نکردم . در واقع آن را به سطل آشغال سپردم تا برای همیشه از جلوی چشمهایم محو شود . من برای تو سنگ قبر کوچکی درست کردم و اطراف آن را گل کاشتم . گلزاری که اسم آن فرانچسکو است . هم نام پسر کوچک من که تازه به دنیا آمده است !

[[page 21]]

انتهای پیام /*