مجله نوجوان 98 صفحه 25

کد : 134003 | تاریخ : 16/06/1395

شعر شعرهایی از افشین علاء در خیابان پیرمرد گدا پول می خواست در فضای شلوغ خیابان چند تا مرد خوابیده بودند دور فواره ها ، توی میدان اردکی توی جوی خیابان داشت می شست بال و پرش را دختری می کشید اشکریزان گوشۀ چادر مادرش را جمعیت هر طرف موج می زد توی میدان ، کنار مغازه سخت پیچیده بود آن طرفها بوی شیرینی و کیک تازه دخترک همچنان گریه می کرد در دلش از خدا پول می خواست هیچ کس اعتنایی نمی کرد پیرمرد گدا پول می خواست وقتی که نان گران است این روزها که بابا دائم به فکر کار است تا خرج ما در آید در رنج بی شمار است وقتی که از سر برج می نالد از اجاره آرامشی ندارد در خانه و اداره وقتی که پول بابا در جیب دیگران است وقتی که سفره خالسیت وقتی که نان گران است وقتی که این همه درد در قلب پاک باباست اوقات تلخی اش هم مانند مهر ، زیباست

[[page 25]]

انتهای پیام /*