مجله نوجوان 103 صفحه 12

کد : 134098 | تاریخ : 16/06/1395

طنز مریم شکرانی آقای مدیر متفاوت می شوند . . . ! آقای خشونتیان ناظم مدرسه یک آگهی را روی تابلو اعلانات چسباند و دستمال درازی را که گُل گُلی بود از جیبش درآورد و جلوی دماغش گرفت و حالا خِرچ و خرچ نکن و کی خرچ و خرچ . . . طوری که آدم فکر می کرد الان تمام تشکیلات مغزی اش کُمپلت خالی می شود روی آن دستمال مزبور . خوب که دماغش را کند و زیر آن دستمال گذاشت رویش را به این طرف برگرداند و زُل زُل سیخ شد به قد و بالای بنده . وای چه ضایع ! یک ، دو سه گرمی از موّاد دماغ مذکور روی سبیل پر پشت آقای خشونتیان چسبیده بود . چقدر دلم می خواست چند تا بازرس از اداره آموزش و پرورش ایکی ثانیه سر می رسیدند و وضعیت بهداشتی مدرسۀ ما و کادر آموزشی اش را از نزدیک تماشا می فرمودند . البته یک کمی خبیثانه به نظر می رسد ولی شما هِی توی ذوق آدم نزنید . کجایش کمی خبیثانه است؟ یادتان رفته همین آقای خشونتیان سر صف مدرسه چطور برای دو سه گرم موی اضافه روی کلّه آدم شر راه می اندازد؟ حالا مو غیر بهداشتی تر است یا آن مواد مذکور موجود در دماغ آقای خشنونیتان؟ آقای خشونتیان نزدیک تر آمد و دستی روی شانۀ بنده گذاشت . الهی خدا منفجرش کند با آن دست های دماغی اش (نگاه نکنید که یک دستمال شصت متری دارد . مولکول به مولکول این دستمال شصت متری پر از . . . چیز است یعنی لَزِج است . نمی دانم دانش آموزان بدبخت این مدرسه چه گناهی کرده بودند که این آقای خشونتیان بیاید و از بین تمام مدرسه های دنیا ناظم مدرسۀ ما بشود .) خشونتیان : چیه فرزندم؟ شما از نظر روانی مشکل دارید که اینجور به بنده نگاه می کنید؟ *(علامت اختصاری بنده) : آقا اجازه ! فکر نمی کنم . . . خشونتیان : عزیزم بعد بیا توی دفتر مدرسه تا یک معرفی نامۀ خوب برایت بنویسم و به یک روانپزشک حاذق معرّفی ات کنم . * : جان؟ ! . . . خشونتیان : جان و مرض . یادت نرود ها ! امکان دارد بیماری روحی ات خطرناک باشد . این پدر و مادر های شما که به فکر هیچی نیستند . فقط می خواهند شما را بفرستند مدرسه و از شرّتان راحت شوند . شما بودی که آن هفته یک تی شرت با عکس اسکلت تنت کرده بودی دیگر . . .؟ بعله فرزندم آن هفته می خواستم بزنم و خرد و خاکشیرت کنم ولی به این نتیجه رسیدم که بیمار روانی را نباید مورد خشونت ورزی قرار داد . انسان باید دلش برای بیماران روانی بسوزد و آنها را مورد درمان قرار بدهد . باری به هر جهت طبق آگهی که توی تابلو زدم هفته آینده یک گروه فیلمبرداری به التماس و گریه و خواهش و تمنّای آقای مدیر می آیند مدرسه ما که یک پلان دو سه دقیقه ای از مدرسۀ ما را توی فیلمشان بگذارند. بنده از شما و سایر دوستان عزیزتان که مشکل دار روانی هستید صمیمانه خواهش می کنم هفته دیگر غایب شوید و آبروریزی راه نیندازید. در همین لحظه صدای آقای مدیر از میکروفون اتاقش در کل مدرسه طنین انداخت. فوووت! فوت فوت!.. یک، دو، سه... چهار، پنج، شش، ... خشونتیان : جان صدا می آید؟ آقای خشونتیان نعره زد: بله می آید. .. مدیر: با سلام و عرض ادب خدمت دانش آموزان خوب. کی بود غش غش خندید؟ فکر نکنید بنده توی دفترم و صدایتان را نمی شنوم ها! حس کردم یک نفرتان غش غش خندید. ای خاک بر سرتان... شما که لیاقت ندارید آدم باهاتون چهار کلمه انسانی و محترمانه صحبت کند. خیر ندیده های گور به گور شده، هفته دیگر یک گروه فیلمبرداری به مدرسه ما می آیند که اینجا را لوک . . . لوک . . . لوکی . . . شُن ! خودشان کنند و یک پُلان ! دو سه دقیقه ای از مدرسه بگیرند و در سینما های کل کشور نمایش بدهند . بنده این همه خون دل می خورم که یک ذرّه مدرسه شما را مطرح کنم . شما که با آن آی کیو های جالبتان عرضه ندارید کاری کنید حداقل آبروریزی راه نیندازید . به جان خودم نباشد به جان خانمم اگر بفهمم دست از پا خطا کردید برای عبرت سایر دانش آموزان عکس سه در چهارتان را در روزنامه های کثیرالانتشار چاپ می کنم بدون آنکه آن نوار سیاهه را روی چشم های باباقوری شدۀ تان بگذارم . در ضمن از فردا همۀ دانش آموزان تنبل را نگه می داریم که مدرسه را بشورند و بسابند و برای روز موعود برق بیندازند . حالا که صحبت به اینجا کشیده شد بد نیست خدمتتان عرض کنم که بنده از هفتۀ آینده دیگر جزو انسان های معمولی جامعه نخواهم بود و به یک فرد مطرح و بازیگر سینما تبدیل خواهم شد چرا که طبق فیلم نامه یا سنریو (با لهجه بخوانید) می بایست در یک نمای سه چهار ثانیه ای پای بنده از جلوی دوربین رد بشود . لهذا شما می بایست به این نکتۀ مهم واقف بشوید که جنبۀ

[[page 12]]

انتهای پیام /*