مجله نوجوان 106 صفحه 11

کد : 134169 | تاریخ : 16/06/1395

را حراج کند موضوع اگر فقط به خودش مربوط بود ایرادی نداشت ولی «لیزا» چطور می توانست با چنین وضعیتی کنار بیاید ؟ چگونه تحمل می کرد که مختصر وسایل زندگی را از دست بدهند ؟ ویلیام آنقدر به این مسئله فکر می کرد که اکثر شبها چنین مناظری را به صورت کابوس در خواب می دید و هراسان از خواب می پرید . او چنان در فکر بود که متوجه نشد چطور به جاده ریموند رسیده است و به قسمت خلوتی که تنها یکی ، دو ساختمان دور از هم در آنجا واقع بود ، وارد شد . ویلیام ناگهان متوجه پیرزنی شد که لب جاده ایستاده بود و با دست به او اشاره می کرد که اتومبیل را متوقف کند . آهسته به کنار جاده رفت و اتومبیل را نگه داشت . پیرزن جلو آمد و گفت : سلام سرکار چقدر خوب شد که شما رسیدید ، من می خواستم با پلیس تماس بگیرم که ناگهان چشمم به اتومبیل شما افتاد . ویلیام گفت : خانم ، مشکلی پیش آمده ؟ کاری از دست من بر می آید ؟ ـ آن ساختمان قدیمی را می بینید ؟ وسط آن باغ بزرگ . ـ بله . ـ آن جا متعلق به آقای «براون» است . او پیرمردی است که سالهای سال در این باغ تنها زندگی می کند الان چهار روز است که از منزل خارج نشده . چهار روز است که اصلاً او را ندیده ام . ـ از کجا مطمئن هستید که او چهار روز است که از خانه خارج نشده ؟ ـ مطمئنم . او هر روز عصر عادت داشت که از خانه خارج می شد و در باغ منزلش و گاهی در این حوالی قدم می زد و بر می گشت ولی الان چهار روز است که پیدایش نیست . من فکر می کنم که برایش اتفاقی افتاده این بود که خواستم با پلیس تماس بگیرم که شما را دیدم . ویلیام تشکر کرد و اتومبیل را به طرف باغ راند . دم در باغ بوق زد ولی کسی جواب نداد . ناچار پیاده شد در باغ را باز کرد و داخل شد و به طرف ساختمان حرکت کرد . زنگ در ورودی ساختمان را چندین بار فشار داد ولی باز پاسخی شنیده نشد . می دانست که حق ندارد بدون اجازه وارد خانه شود ولی فکر کرد ممکن است پیرمرد در وضعی باشد که احتیاج به کمک داشته باشد با خود فکر کرد که اگر چند لحظه زودتر خود را به او برساند ، شاید بتواند او را نجات بدهد . پس به ناچار در را با فشار شانه خود باز کرد و داخل شد . پیرمرد را به اسم صدا کرد ، اما کسی جواب نداد . در اتاقهای پایین کسی دیده نمی شد . از پله ها بالا رفت . اتاقهای طبقه بالا را یکی بعد از دیگری سرکشی کرد . عاقبت در اتاقی که تخت بزرگی در آن دیده می شد ، پیرمردی را به صورت یک مشت استخوان که پوستی روی آن کشیده شده بود مشاهده کرد . پیرمرد روی تخت دراز کشیده بود و هنوز زنده بود و به سختی نفس می کشید . با چشمان بی فروغش به ویلیام نگاه می کرد . دستانش به شدت می لرزید و لبهایش به آرامی تکان می خورد . با صدای ضعیف ناله مانندی پرسید : تو کی هستی ؟ چرا آمدی اینجا ؟ آمدی پولهای من را ببری ؟ به پولهای من دست نزن . برو گم شو . ویلیام با مهربانی به طرف پیرمرد رفت و گفت : نه آقای «براون» من کاری به پولهای شما ندارم . من پلیس هستم . آمدم به شما کمک کنم . ـ لطفاً به من کمک کنید . نگذارید پولهای مرا بدزدند . نگذارید کسی به پولهای من نزدیک شود . به من قول دهید که از پولهای من محافظت کنید . . . ویلیام به اطراف خود نگاه کرد . یک مرتبه چشمش از لای در به اتاقکی افتاد که به اتاق خواب راه داشت . در آنجا توده ای اسکناس روی هم ریخته بود . آن قدر اسکناس بود که ویلیام گیج شده بود . ادامه دارد . . . . فرم اشتراک مجله دوست نوجوانان برای جهان و حومه ! بهای اشتراک تا پایان سال 1385 ـ هر ماه 4 شماره ـ هر شماره 2750 ریال نام : مبلغ اشتراک را به حساب شماره 5252 بانک صادرات میدان انقلاب کد 76 نام خانوادگی : به نام موسسه تنظیم و نشر آثار امام (ره) واریز کنید تاریخ تولد : (قابل پرداخت در کلیه شعب بانک صادرات در سراسر کشور) تحصیلات : فرم اشتراک را همراه با رسید بانکی به نشانی نشانی : تهران : خیابان انقلاب ، چهار راه حافظ ، پلاک 962 امور مشترکان مجله دوست ارسال فرمایید . کد پستی : قابل توجه متقاضیان خارج از کشور تلفن : بهای یک شماره هفتگی دوست شروع اشتراک از شماره تا شماره خاورمیانه (کشور های همجوار) 10000 ریال امضاء اروپا ، آفریقا ، ژاپن 11000 ریال آمریکا ، کانادا ، استرالیا 12500 ریال بستگان هر یک از افراد ساکن در خارج از کشور که در ایران سکونت دارند ، می توانند مبلغ فوق را به حساب اعلام شده واریز و سپس نشانی فرد خارج از کشور را به امور مشترکان مجله دوست ارسال کنند . مشترکین محترم استان اصفهان می توانند مبلغ اشتراک خود را به شماره حساب 0101187501004 قابل پرداخت در کلیه شعب بانک ملی در ایران واریز کنند . آدرس : اصفهان ـ خیابان شیخ بهایی ـ مقابل بیمارستان مهرگان ـ نمایندگی چاپ و نشر عروج ـ تلفن 03112364577 واحد اشتراک مجله دوست نوجوانان

[[page 11]]

انتهای پیام /*