مجله نوجوان 107 صفحه 31

کد : 134225 | تاریخ : 16/06/1395

یک تکه پنیر ، آن را برداشت ، جلوی در خانه به یاد پرنده ای افتاد که از جنگل گرفته بود . آن را هم کنار پنیر در جیبش گذاشت . او دیگر این راه را شجاعانه انتخاب کرده بود . چون سبک و چابک هم بود ، هیچ گونه گرسنگی را احساس نمی کرد ، برای پیمودن راه ناچار بود از یک کوه بگذرد . وقتی به قله رسید ، دید آن جا غول بزرگی نشسته است و به آرامی به او نگاه می کند . خیاط با شهامت تمام به سوی او رفت و گفت : "صبح بخیر همکار ، تو که اینجا نشسته ای ، از دنیای دور دست چیزی می دانی ؟ من می خواهم به آن جا بروم و چیزهایی را بدانم تو هم می خواهی با من بیایی ؟" غول به دقت خیاط را ورانداز کرد و گفت : "تو آدم ولگرد و بدبختی هستی !" خیاط در حالی که دکمه لباسش را درست می کرد و کمربندش را به غول نشان می داد گفت : "اگر می توانی این را بخوان تا بدانی من کیستم.» غول خواند : "کسی که در یک ضربه هفت نفر را کشت ." این به آن معناست که انسانهایی بوده اند ، که این خیاط آنها را شکست داده است و کمی اعتبار در بین آدم کوچولو ها کسب کرده است . پس من باید با او آزمایش کنم . سنگی برداشت و فشار داد که از آن قطرات آب بیرون آمد . بعد گفت : "اگر تو هم می توانی مثل من این کار را انجام بده ." - شرط دیگری نداری ؟ این که چیزی نیست ، اسباب بازی ماست . بعد دست در جیب کرد ، پنیر را از جیبش درآورد ، و فشار داد و به طوری که آب آن درآمد ، بعد گفت : "کمی بهتر نبود ؟" غول نمی دانست چه باید بگوید و نمی توانست گفته های مرد کوچک را باور کند . او یک سنگ برداشت ، به بالا پرتاب کرد ، به طوری که از دیده ها پنهان شد . - حالا تو مرد زبل ، کاری را که من کردم انجام بده . - خوب پرتاب کردی ، سنگی که شما انداختید به زمین بر می گردد . من سنگی پرتاب می کنم که هرگز برنگردد . او دست در جیب کرد ، پرنده را برداشت و آن را به هوا پرتاب کرد وپرنده شادمان از آزادی بالا رفت . دور شد و هرگز به زمین برنگشت . بعد پرسید : "چطور بود ، همکار ؟" غول گفت : "پرتاب را خوب انجام دادی ، ولی حالا باید ببینم یک وزنه غیر عادی را می توانی حمل کنی ؟" او خیاط را به طرف درخت بزرگی که روی زمین افتاده بود برد و گفت : "اگر ادعای قدرت داری ، به من کمک کن این درخت را با هم ببریم ." مرد کوچک جواب داد : "با کماب میل؛ تو فقط تنه را بردار ، من هم شاخه ها را بلند می کنم . کار چندان سختی هم نیست ." غول تنه درخت را روی شانه اش گذاشت و خیاط روی یک شاخه نشست و غول که نمی توانست اطرافش را ببیند درخت و خیاط را که روی آن نشسته بود با خود برد . آن پشت خیلی جالب و با مزه بود . او آواز می خواند و می گفت : "خیاط اسب سوار از دروازه گذشت ." یعنی حمل درخت به این بزرگی یک بازی بچه گانه است . چون غول مسیری طولانی را با درخت سنگین پیموده بود ، خسته شده بود و دیگر نمی توانست مسیر را ادامه بدهد ، بنابراین گفت : "ببین ، من باید درخت را زمین بگذارم ." خیاط پایین پرید ، دستش را به شاخه درخ گرفت ، به نحوی که تصور می شد او درخت را با خود آورده است و به غول گفت : "تو قوی هستی ، ولی عرضه حمل یک درخت را نداری ." آن ها به راه خود ادامه دادند . وقتی به یک درخت گیلاس رسیدند ، غول تاج درخت را که میوه های رسیده اش آویزان بود ، گرفت و خم کرد و به دست خیاط داد تا بخورد . اما خیاط ضعیف تر از آن بود که بتواند درخت را نگه دارد و موقعی که غول آن را رها کرد ، شاخه های درخت به جای خود برگشت و خیاط را به سرعت با خود به هوا برد . موقعی که او سالم پایین آمد ، غول گفت : "چیه ، آنقدر زور نداری که نهال ضعیفی را نگه داری ؟" خیاط جواب داد : "زور من کم نشده است . می دانی ، من کسی هستم که در یک حمله هفت نفر را کشته ام . من روی درخت پریدم ، چون شکارچیان آن پایین توی جنگل تیراندازی می کردند ، اصلاً جاخالی دادن به موقع نوعی شجاعت است ." غول سعی کرد مثل خیاط روی شاخه های درخت بپرد اما نتوانست ، چون بین شاخه ها گیر کرد .بعد گفت : "حالا که تو آدم شجاعی هستی ، با من به خانه بیا و شب را پیش ما بمان ." موقعی که به خانه رسیدند ، غولهای دیگر دور آتش نشسته بودند و از گوسفندی که بریان کرده بودند می خوردند ، خیاط نگاهی به اطراف کرد ، پیش خود گفت : "این جا خیلی بزرگ تر از کارگاه من است ." غول رختخوابی را به او نشان داد و دستور داد که در آن دراز بکشد و بخوابد . اما رختخواب برای او خیلی بزرگ بود ، به همین خاطر آن جا نخوابید و به گوشه ای خزید . نیمه های شب ، غول تصور کرد ، خیاط به خواب عمیق فرورفته است . از جا برخاست ، یک میله آهنی بزرگ را برداشت و ضربه محکمی به وسط رختخواب زد و تصورکرد کار این آدم ریزه میزه را یکسره کرده است . صبح روز بعد غولها به جنگل رفتند و خیاط را کاملاً فراموش کردند . او هم با شهامت زیاد و بدون مقدمه بیرون آمدو شروع به قدم زدن کرد . غولها ترسیدند و با عجله گریختند . خیاط راهش را گرفت و در رفت . بعد از طی مسافتی طولانی به یک قصر پادشاهی رسید ، چون خیلی خسته بود ، همینطور روی سبزه ها دراز کشیده و خوابش برد . افراد پادشاه آمدند و او را دیدند و روی کمربندش را خواندند . نوشته بود : "کسی که با یک ضربه هفت نفر را کشته است ." آنها گفتند : "عجیب است این قهرمان بزرگ در این جا که صلح و آرامش برقرار است چه می خواهد ؟ او باید یک مرد ثروتمند باشد ." آن ها رفتند و به شاه خبر دادند و گفتند که اگر جنگی به وجود آید ، او شخص مهم و سودمندی برای کشور خواهد بود . مردی که به هیچ قیمتی نباید او را از دست داد . این توصیه مقبول افتاد . شاه یکی از مأمورین دربار را پیش خیاط فرستاد که به او بگویدکه اگر بیدار بماند و نگهبانی دهد ، در واقع نوعی مبارزه را انجام داده است . آورندۀ پیام در کنار خفته ایستاد و منتظر ماند تا او تکان بخورد

[[page 31]]

انتهای پیام /*