بالا ، بر فراز کوه ها طور دیگری حرکت می کنیم . حرکت ما درست شبیه به سرخ پوستانی است که قبل از ما ، در این جا زندگی می کردند .
رالف یگر که حوصله اش را از این حرفها سر رفته بود با بی حوصلگی و لحن خشنی پرسید : بالاخره نگفتید که این جا دنبال چه چیزی می گردید و چه می خواهید ؟
دختر خنده ای کرد و با خونسردی جواب داد : من هرگز با آدمی مثل شما عصبانی و کم حوصله برخورد نکرده ام . امیدوارم که شما از یک دختر نترسید . .
رالف یگر به تندی جواب داد : من از هیچ کس نمی ترسم ، اصلاً ، مسئله این چیزها نیست . من فقط می خواهم بدانم شما کی هستید و با من چه کار دارید ؟
رالف که دچار حمله عصبی شدیدی شده بود ، چاقویش را از جیب بیرون آورده بود و در حالی که تیغه آن را باز کرده بود ، مقابل دختر ناشناس نگاهداشت و گفت : « خوب حالا همه چیز را درست توضیح بده . » دختر بدون اینکه از دیدن تیغه چاقو وحشت کند با خونسردی گفت : من شما را خوب می شناسم و می دانم اسم شما « رالف یگر » است و از زندان فرار کرده اید . هنگامی که شما را از زندان با اتومبیل به نقطه دیگری منتقل می کردند شما نگهبان را به قتل رساندید و موفق شدید فرار کنید و حالا هم این جا مخفی شده اید .
رالف از حرف های دخترک یکه خورد و با خود گفت : لعنت بر شیطان . این دختر مرا می شناسد و همه چیز را می داند .
دختر ادامه داد : در ضمن می دانم که وقتی تصمیم به قتل کسی بگیرید هیچ چیز نمی تواند مانع شما بشود .
رالف پوزخندی زد و گفت : بسیار خوب پس این چیزها را هم می دانی .
- بله ، کاملاً
- و من تعجب می کنم که با این اوصاف تو چرا این قدر خونسرد این جا ایستاده ای و از من نمی ترسی ؟ !
- آنچه را که من از شما می دانم ، چیزی نیست که موجب وحشت و ناراحتی من شود زیرا آن بالاها مردانی خشن تر و بی رحم تر از شما بوده اند و من آنها را دیده ام .
سپس دخترک روی تخته سنگی که در آن نزدیکی قرار داشت ، نشست و پا های خود را بغل کرد و به طرف رالف لبخند زد .
ادامه داد . . .
[[page 11]]
انتهای پیام /*