مجله نوجوان 108 صفحه 26

کد : 134256 | تاریخ : 16/06/1395

دختران گلدونه کاش یکی به من می گفت چی را کجا گذاشته ام ! اسم من گلدونه است ! هیچوقت وقت ندارم ، می دانید چرا ؟ چون همیشه باید دنبال وسایلم بگردم ، یا یک چیزی را جا گذاشته ام ، یا کفشهایم را تابه تا پوشیده ام ، یا موقع غذا خوردن ، قاشق و چنگالم با بشقاب ، جنگ خونین و پر سر و صدایی راه انداخته اند ، یا وسط راه یادم آمده که کیفم را جا گذاشته ام . خلاصه کنم ، من بی انضباطم ، بدجوری هم بی انضباطم . مادرم تقریباً از دست من روانی شده و پدرم مثل کورها ، کورمال کورمال راه می رود ، چون حاضر نیست زندگی من را نگاه کند . بیچاره مادرم . . . ! خیلی سعی کرد من را به منظم بودن عادت بدهد ولی هیچ فایده ای نداشت . چرا ؟ نمی دانم . من برای منظم شدن کتک خورده ام ، خیلیها با من قهر کرده اند ، گاهی وقتها من را به حال خودم رها کردند تا آدم بشوم ، گاهی وقتها هم از روی کتابها ، سعی کردند شرایطم را به من بفهمانند ولی هیچکدام فایده نداشت . امروز دل من ، به عنوان یک آدم بی انضباط ، بدجوری گرفته است . دلم می خواهد ، اوضاع و احوالم را بررسی کنم تا شاید بفهمم مشکل از کجاست ، یا شاید شما بفهمید مشکل از کجاست ! گاهی وقتها فکر می کنم شاید اشکال کار ، فقط از من نباشد . مثلاً وقتی کوچک بودم و به نظر همه با نمک می آمدم ، دور و بریها به بی نظمی های من می خندیدند ، حالا حتی اگر هم بخواهم بلد نیستم درست رفتار کنم ، چون هیچکس دربارۀ انضباط فکری و عملی ، چیزی به من یاد نداده است ! تازه از همه بدتر ، باید بگویم که وقتی کوچک بودم ، آدمها به من سخت نمی گرفتند ! آن موقع من فکر نمی کردم این رفتارها بد است ، ولی حالا ، همه روی همان رفتارها دست می گذارند و اوضاع آنقدر خراب شده که تقریباً هیچ دوستی ندارم . وقتی می نشینم و کلاهم را قاضی می کنم ، می بینم خیلی هم مقصر نیستم ، فکرش را بکنید ، مثلاً می خواهند من را آدم کنند ، پدرم نقشه های ساختمان را جلویم پهن می کند . از من می خواهد با ظرافت تمام ، دور خطوط را با پاک کن تمیز کنم . من تمام تلاشم را به کار می برم ولی بی فایده است . پاک کنم رد خاکستری رنگ نفرت انگیزی روی کاغذ باقی می گذارد و . . . ! ولی پدرم فکر نمی کند من مهندس معمار نیستم و با انجام دادن یک کار خیلی سخت ، دردم دوا نمی شود و آدم نمی شوم ! تازه ، پدرم از من بدتر است . هیچکس حاضر نیست سر غذا روبروی او بنشیند . یک بار هم برادرم را در پمپ بنزین گرو گذاشت تا به خانه برگردد و پول بیاورد ! چرا ؟ خیلی ساده است ، چون کیفش را جا گذاشته بود . حالا توقع دارید با چنین بابای بی انضباطی ، بنده مثل ملکۀ مورچه ها ، نظم یک گروه را هم هدایت کنم ؟ مادرم هم که فقط با من قهر می کرد و می گفت اگر منظم نشوم ، من را می گذارد و می رود ! خودتان را جای من بگذارید ، وقتی مادرتان هی بگوید می رود و هیچ جا نرود ، باز هم حرفش را باور می کنید ؟ باور کنید خود من هم از این وضعیت خسته شدم . همیشه از ترس اینکه کاری را خراب نکنم آن را عجولانه انجام می دهم ، همیشه از ترس اینکه جلوی دوستهایم افتضاحی به بار بیاورم تنها هستم و هیچوقت برای انجام کاری تصمیم جدی نمی گیرم ، چون می دانم افتضاح می شود و . . . و . . . ای خدا . . . صفحۀ بعدی را کجا گذاشته ام ! فعلاً با اجازه

[[page 26]]

انتهای پیام /*