مجله نوجوان 109 صفحه 14

کد : 134280 | تاریخ : 16/06/1395

زمین بردارد . با خود تصمیم گرفته بود که دخترک را از بین ببرد . از طرفی دلش برای دریما می سوخت ولی چاره ای نداشت چون خودش در خطر بود . در حالی که چاقو را برداشته بود به سرعت به عقب برگشت تا با یک حمله سریع دختر را از پا درآورد ولی با کمال تعجب دید اثری از دخترک نیست . هیچ کس آنجا نبود . خیلی تعجب کرد چرا که اگر او فرار کرده بود پس رالف چرا هیچ صدایی نشنیده بود . در آن سکوت سنگین صبحگاهی حتماً باید متوجه خروج او از کلبه می شد . پس گوشه و کنار کلبه را به دقت وارسی کرد ولی هیچ اثری از دختر دیده نمی شد . او بدون آن که اثری از خود باقی گذاشته باشد ناپدید شده بود . ترس عجیبی بر رالف چیره شد . احساس می کرد نمی تواند از جایش حرکت کند . بعد از لحظه ای درنگ تصمیم گرفت که از کلبه خارج شود شاید دخترک را در آن اطراف بیابد یا حداقل خودش از آنجا فرار کند ولی به محض خروج از کلبه دو مأمور پلیس مسلح به او حمله بردند و او را دستگیر کردند . رالف دستهایش را بالا برد و به اتفاقات عجیبی که در عرض چند دقیقه رخ داده بود فکر کرد . خیلی پریشان بود و حس می کرد که نمی تواند حرف بزند . عاقبت با کلماتی بریده گفت : دختر . . . . آن دختر کجاست ؟ کلانتر با تعجب پرسید : دختر کیست ؟ چه کسی را می گویی ؟ بعد رو به همکار خود کرد و گفت : هاروی تو دختری در این اطراف دیدی ؟ هاروی جواب داد : خیر . اصلاً دختری را در اینجا ندیدم . مأمور پلیس به قیافه رالف خیره شد و یک مرتبه فریاد کشید : کلانتر . می دانی ما چه کسی را به دام انداختیم ؟ او همان زندانی است که نگهبان را کشته و فرار کرده . او رالف یگر است . کلانتر از جا پرید و گفت : راست می گویی ؟ واقعاً عجیب است ، باورکردنی نیست . ما ساعتها اینجا در میان درختان در کمین نشسته ایم تا مه برطرف شود و بتوانیم به طرف کلبه حمله کنیم . چه کسی فکر می کرد در اینجا با یک زندانی فراری خطرناک برخورد کنیم ؟ کلانتر از لای درب باز کلبه متوجه جسدی شد که روی تخت خواب افتاده بود و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت : مثل این که این زندانی فراری کار ما را ساده کرده و کسی را که در جستجویش بودیم به قتل رسانده . پلیس جوان حرف کلانتر را قطع کرد و گفت : ولی حیف شد ، کلانتر من می خواستم او را زنده دستگیر کنم و با دستان خودم او را خفه کنم . هر وقت که فکر می کنم این مرد وحشی و پست فطرت با آن دختر بی گناه چه کرده است تمام بدنم می لرزد . کلانتر در حالی که به دقت رالف را زیر نظر داشت گفت : بله . تو را درک می کنم و در این مورد با تو موافقم . آن نامرد دخترک را فریب داد و او را با آن طرز فجیع به قتل رساند . پلیس جوان که وارد کلبه شده بود با چکمه اش به جسد زد و گفت : واقعاً که سزای چنین شیطانی جز مرگ نیست . رالف دیگر به کلانتر خیره شد . سعی داشت چیزی بگوید ولی زبانش بنده آمده بود و بالاخره با زحمت زیاد گفت : این مرد ، آن دختر را کشته ؟ کلانتر سر خود را به علامت مثبت تکان داد و گفت : بله . شب گذشته این جنایت رخ داد . رالف رنگش مثل گچ سفید شد و آهسته گفت : خواهش می کنم بگویید اسم آن دختر چه بوده ؟ کلانتر جواب داد : دریما مای . . . . چطور ؟ مگر چه شده ؟ رالف با وحشت به روح دریما فکر می کرد .

[[page 14]]

انتهای پیام /*