میگفتم.
یعنی شما میخواهید بگویید که من عقلم نمیرسد
چه چیزهایی را به شما بگوییم و چه چیزهایی را به
شما نگویم؟ اصلاً شاید من دلم نمیخواهد ماجرای
آن روز را برای شما تعریف کنم. اصلاً کی گفته که
آن روز اتفاق خاصّی افتاده بوده؟ فقط دختره با آن
چادر گل گلی آمده بود دم در که نامة نامزدش را
تحویل بگیرد. نامزد بدبختش سرباز بود. آن هم کجا؟
یکی از قرارگاههای مرزی. خودتان قصاوت کنید. وقتی
یک سرباز عاشق از یک جای دور برای نامزدش نامه
مینویسد، شما باشید دلتان نمیخواهد بدانید که توی
نامه چی نوشته است؟ نه! آن روز که نامه را خوانده
بود هیچ مشکلی پیش نیامد. در اصل مشکل پنج سال
بعد پیش آمد. یعنی همان روز که آمده بود احضاریّة
دادگاه را به پسره بدهد. آن روز روی پلّة جلوی در خانة
پسره که تا همین چند وقت پیش خانة دختره هم بود
نشسته بود و کلّی برای پسره ورّاجی کرده بود که اگر
آن سالها که سرباز بودی این حرفهای صد تا یک غاز
را توی نامههایت نمینوشتی الان دختره با دو تا بچّه از
تو توقّعات نامعقول نداشت.
پسره هم یقهاش را چسبیده بود که تو این همه چیز را
از کجا میدانی؟ آخر پدر بیامرز! مگر خانهای که اجاره
کردهای بیشتر از دو تا کوچه از خانة پدر دختره فاصله
دارد که توقّع داری مردم همة خاطرات گذشتهات را
فراموش کنند؟ آن هم چه مردمی؟ پستچی زحمتکش
محل که تا همین دیروز مورد احترام تمامی اهالی محل
بود و همه به خودش و موتورش احترام میگذاشتند. به
جان مادرم تا همین دیروز تمامی اهالی با شعور محلّ به
جز تیر برقها و درختها از جلوی موتورش کنار میرفتند
تا او با احترام از توی کوچه عبور کند. خدا پدر مخترع
SMS را لعنت کند که این طور پستچیهای زحمتکش
را از ارزش و اعتبار انداخت. آن سالها - شما بچّه بودید،
خاطرتان نمیآید. طرف، ماهها انتظار میکشید تا
کاغذی، سیاههای ، چیزی را از طرف (البته منظور ما یک
طرف دیگر است)به دستش برسد. به دست همه هم
میرسید. همه از کوچک و بزرگ و پیر و جوان نامه
داشتند الّا همین پستچی بیچاره که دارم دربارهاش با
و باریک جنوب شهر که نمیشود با ماشین نامه رسانی
کرد. تازه موتور سواری هم به این سادگیها نیست؛
ماشین چهارتا چرخ دارد که راست راست راه میرود
امّا موتور دو تا چرخ بیشتر ندارد یعنی نصف ماشین.
فکرش را کنید که قرار باشد شما به جای دو پا روی
یک پا راه بروید، خوب خیلی سخت میشود دیگر.
تازه ماجرا به همین جا که ختم نمیشود. پستچی
شدن هزار چیز دیگر هم لازم دارد. مثلاً فرض کنید
آدم کوچه و خیابانهای شهرش را درست و حسابی بلد
نباشد، چه فاجعهای رخ میدهد؟
اگر نامهها دست آدم نابلد بیفتد ممکن است تا شش
ماه دیگر هم هب دست صاحبش نرسد.
حالا دیدید پستچی شدن به این سادگی هم نیست؟
همة اینها را گفتم که خیال نکنید دارید داستان یک آدم
الکی را میخوانید. بله! باید یادآوری کنم که همین آقا
که تا همین دیروز پستچی بود یکی از آدمهای درست و
حسابی روزگار است و البتّه امانتدار! چی خیال کردید؟
اصلاً مگر امکان دارد که پستچی امانتدار نباشد؟ پستچی
رازدار مردم است و تا وقتی که نامه در دست اوست
هیچ کس نباید از موضوع نامه اطلاع پیدا کند. اصلاً
فرض کنید کسی بخواهد به خواهر یا مادر شما نامه
بنویسد. خوشتان میآید کسی از موضوع نامه ها اطلاع
پیدا کند؟
بله! پستچی باید امانتدار باشد و او واقعاً امانتدار بود.
حتّی تا همین اواخر که به دلیل کهولت سن دقّتش
در چسباندن دوبارة در نامههایی که میخواند کم
شده بود یک کارمند کاملاً امانتدار به حساب میآمد.
این چند باری هم که به خاطر مسائل اینجوری توبیخ
شده بود تقصیر خودش نبود. اسم گیرنده و فرستنده
یک طورهایی بود که هر کسی را برای باز کردن نامه
وسوسه میکرد. تازه خدا شاهد است که او هیچ آسیبی
به نامهها نرسانده بود. آنها را خوانده بود، مثل اولش تا
کردهن بود و داخل پاکت گذاشته بود. فقط همین!
نه! نه! صبر کنید. شما حق ندارید راجع به او فکر
بدی بکنید. اصلاً شما حق ندارید غیر از مطالبی که
اینجا میخوانید به چیزهای دیگر هم فکر کنید. خوب
اگر قرار بود شما چیزی را بدانید حتماً خودم به شما
[[page 13]]
انتهای پیام /*