مجله نوجوان 117 صفحه 26

کد : 134508 | تاریخ : 16/06/1395

افشین علاء قسمت چهارم حکایت قطره و اقیانوس در سایه سار آن درخت پهناور چوبی و شیروانی باشکوهش، خاستگاه اوّلیةشعرهای من بود. به این تصاویر، اضافه کنید منظرةچشم نواز باغ را که دور تا دور خانه، غرق در درختان پرتغال و نارنج و لیمو، دامن گسترانیده بود و تمام کودکی مرا در آغوش سبز و پر عطر خود گرفته بود. به اضافة دو درخت بلند و پهناور که هنوز سایةشکوهمند آنها را بر سرم حس می­کنم. یکی درخت کهنسال و با شکوه اکالیپتوسی در مقابل ایوان خانه که منظرة آن از تمام شهر دیده می­شد و دیگری درخت بزرگ گردو در قسمت پشتی حیاط که در فصل گردو پناهگاه من و بچّه­های همسایه و کلاغهای بی­شمار بود. گاهی وقتها فکر می­کنم که آن دو درخت، حق بزرگی به گردن من دارند. کدام لحظة اسرارآمیز جوشش یک شعر بر من گذ اشت و سایةجوشش یک شعر بر من گذشت و سایةآن اکالیپتوس پیر بر سرم نبود؟ راستی اگر شاخ و برگ بی­پایان آن درخت، لانة صدها و هزاران جیرجیرک نامریی نبود، خوابهای من در بعد از ظهر گرم هر تابستان بر آن ایوان رویایی، بدون آن موسیقی متن بی­نظیر، باز هم دلپذیر می­شد؟ اگر من با هر قدمی که در باغ برمی­داشتم صدای ناگهای پرواز صدها گنجشک از لابه لای برگهای پرتقال را نمی­شنیدم، آیا باز هم مجالی برای کشف اتفّاقهای غافلگیر کنندةشاعرانه را می­یافتم؟ هنوز هم خیلی شبها موقع خواب، چشمهایم را می­بندم و زوایای اسرارآمیز آن خانه و حیاط و باغش را در ذهنم ترسیم می­کنم. هنوز هم نمی­دانم کدام گوشه از آن خانه را بیشتر دوست داشتم. همان سال،کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یک مسابقةادبی برای بچّه­های شاعر و نویسنده برگزار کرد. عنوان فراخوان «نامه­ای به امام» بود. من هم که اتّفاقاً تازه عضو کتابخانة کوچک کانون در شهرمان شده بودم، شعری را که برای امام سروده بودم به نشانی کانون فرستادم. می­دانستم که بچه­های ایران، نامه­های فراوانی برای امام خواهند نوشت و برایم طبیعی بود که نامة شعرگونة من، بین آن همه نامه مثل قطره­ای در اقیانوس غرق بشود و حتّی دیده هم نشود. ولی به هر حال، دلم می­خواست که در این بازار پر مشتری، من هم خواهان جمال یوسف باشم. مدّتی گذشت و من کاملاً موضوع را فراموش کردم. یکی از روزهای آغاز اسفند ماه 62 بود. عصر بود و من از مدرسه برگشته بودم و سرگرم نوشتن و خواندن تکالیف مدرسه­ام بودم. زنگ خانه را زندند و من جست و خیز کنان، مسیر ایوان خانه تا در حیاط را که از طریق راه باریکه­ای از میان باغ می­گذشت، پیمودم تا خودم را به در چوبی خوش آب و رنگ حیاطمان برسانم. بهار خیلی زود به شمال رسیده بود و حیاط و باغ اسرارآمیز خانة قدیمی ما، حال و هوای عجیبی داشت. یادش بخیر، آن خانة قدیمی با ایوان طولانی و اتاقهای ردیف و در و پنجره­های

[[page 26]]

انتهای پیام /*