مجله نوجوان 118 صفحه 5

کد : 134523 | تاریخ : 16/06/1395

یک سنجاق سر زیر صندلی جلوی ماشین به جسیکا کمک کرده بود تا تحقیق بیشتری در این مورد کند. از وقتی مادر جسیکا و جکسون از دنیا رفته بود این اولین سنجاق سری بود که در ماشین پدر پیدا شده بود. چون خود جسیکا هم هیچوقت از سنجاق سر استفاده نکرده بود حدسش به یقین تبدیل شده بود که دارد پاییک زن دیگر به خانۀ آنها باز می‏شود. پیش از آن باید پدر را با کمک بیل مکانیکی از خانه بیرون می‏کردندتا سرکارش برود. اینطور که دکترها می‏گفتند پدر از فوت مادر افسرده شده بود و دل و دماغ کار کردن را نداشت ولی حالاکار به جایی رسیده که دختر معصوم خودش را جا می‏گذارد تا زودتر سرکار برود. جسیکا معتقد بود هر وقت که مردی از حالت طبیعی خارج شود و کارهای احمقانه‏ای انجام دهد پای یک زن در میان است. جسیکا در اثبات تئوری خود برای مردان هیچ محدودیت سنّی قائل نبود. احساس کرد غم بزرگی مثل یک مار بوآی خیلی خیلی بزرگ روی دل کوچکش چنبره زده است. پایش سست شد و دیگر رکاب نزد. ماشینی با سرعت زیاد از کنارش رد شد و تمام آب داخل چالۀ کنار خیابان را به روی جسیکا پاشید. فکری به سرش زد. از خیر رفتن به مدرسه گذشت. با دوچرخه‏اش به سمت قبرستان رفت و بالای سر قبر مادرش نشست. با خودش آرزو کرد که‏ ای کاش آن ماشین به او زده بود و او را پرت کرده بود گوشۀ خیابان. در ادامۀ این فکر، خودش را در نظر گرفت که تنها و بی‏کس در همان کنار افتاده است و نه پدرش متوجه غیبت او شده و نه جکسون. از این وضعیت خیلی غصّه خورد. بغضی بزرگ گلویش را فشرد و قطره‏ای اشک گوشۀ چشمش نشست. این قطرۀ کوچک بهانه‏ای شد تا او مانند ابر بهاری اشک بریزد. خیلی گریه کرد. آنقدر که شب شد. کم کم داشت می‏ترسید. تا آن وقت هیچگاه شب قبرستان را ندیده بود. دلش می‏خواست آنجا نبود. فکر می‏کرد هر لحظه ممکن است مرده‏ها با کت و شلوار پاره پوره از قبر بیرون بیایند و او را به زور به داخل قبر تعارف کنند! حتّی نمی‏توانست به مادرش فکر کند چون به هرحال او هم از مرده‏ها بود. از ترس می‏لرزید و بلند بلند گریه می‏کرد. هیچکسی به یاد او نبود. انگار همۀ شهر مرده بودند و فقط مرده‏های قبرستان زنده بودند. انگار مرده‏ها داشتند ماشین سواری هم می‏کردند چون همانطوری که از ترس می‏لرزید و گریه می‏کرد صدای ماشین هم می‏شنید. صدای ماشین پدر بود. لحظه‏ای فکر کرد که مرده‏ها سوار ماشین پدر شده‏اند. گریه‏اش را قطع کرد تا بهتر بشنود. شک نداشت که صدای ماشین پدر است. سرش را که بلند کرد نور چراغ ماشین پدر چشمانش را زد. مدّت زیادی بود که از دیدن ماشین پدرش اینقدر خوشحال نشده بود. وقتی در بغل پدر جا گرفت احساس کرد که امن‏ترین جای دنیاست. دیگر هیچکدام از فکرهای احمقانه‏ای که صبح آزارش می‏داد برایش مهم نبود. چشمهای سرخ و دو رگۀ سیاهی که روی صورت جکسون بود نشان می‏داد که او هم خواهرش را از همۀ دنیا بیشتر دوست دارد. فردای آن روز وقتی جسیکا مشغول تلمبه زدن به دوچرخه‏اش بود، باز هم از دست پدر و برادرش عصبانی بود ولی دیگر غمگین نبود.

[[page 5]]

انتهای پیام /*