مجله نوجوان 118 صفحه 18

کد : 134536 | تاریخ : 16/06/1395

هر چیز که خوار آید، یک روز به کار­اید مجید صالحی روزگاری مردی به همراه پسرش تصمیم گرفت به سفر درازی برود(خودمونیم حالا مجبور بود این همه راه بره همین دربند خودمون چشه؟!!) چون آنها وسیله درست و حسابی نداشتند مجبور شدند که پیاده به سفر بروند، در بین راه به نعل اسبی کهنه برخوردند. پسرم این نعل را بردار... پدر جان آخر ما اسبمان کجا بود، نعل اسب به چه دردمان میخورد؟! ... بی خیال پدر جان پسرم بی خیال حرف زشتی است، لنگه کفش در بیابان نعمته و پدر بدون اینکه به پسر چیزی بگوید نعل را برداشت پدر با پول نعلی که فروخته بود چند دانه گیلاس خرید(آن زمان هم گرانی بوده...) در بین راه به یک آبادی رسیدند و پدر نعل را به یک نعل بند کار درست فروخت

[[page 18]]

انتهای پیام /*