نزده باشم، پرسیدم: نکند که من برنده شدم؟
شما برای همین آمدید؟
گفت: بله، تو یکی از چند نفری هستی که برنده
شدهاند. امّا فکر میکنی جایزۀ آن چیست؟
تازه فهمیدم که بیشتر از برنده شدن، نوع جایزۀ آن
است که باید کنجکاوی مرا برانگیزد. حالت عجیب آقای توسّلی
هم تازه داشت برایم معنی پیدا میکرد. ناگفته پیدا بود که پاسخ آقای
توسّلی میتوانست یکی از مهمترین اتّفاقهای زندگی من نوجوان باشد. پس
بیدلیل نبود که ناگهان آن حالت تصنّعی از بین رفت و من واقعاً دچار اضطراب
شدم. با خودم میگفتم: چقدر بیخود به خودم مغرور شدم. تا همین چند لحظه پیش،
با آن اعتماد به نفس مخصوص بچّههایی که زیاد درس میخوانند یا به هر حال هنری دارند، اصلاً
از شنیدن برنده شدنم در یک فراخوان ادبی، ذوق زده نشده بودم. حتّی دلم میخواست اگر بلد بودم،
یک جوری که نشانۀ بیادبی نباشد، به آقای مربّی بفهمانم که برای من برنده شدن در آن مسابقه
زیاد مهم نبود. ولی صحبت که به جایزه رسید، آن هم با آن حالت معنوی آقای توسّلی، دیگر ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم. خیلی خوب میدانستم که بحثِ چاپ اثر در یک مجموعه، یا شرکت در اردوی کانون و تقدیم یک بسته کتاب یا سکّۀ ربع بهار آزادی نیست. با این که همین جایزهها هم که قبلاً نمونهاش را زیاد گرفته بودم، خیلی برایم شیرین بود. حتّی یادم هست اولین شعری که از من چاپ شد همان یک سال پیش از این موضوع در صفحه آخر مجلّه کیهان بچّههای سال 60 بود که چقدر به وجدم آورده بود. طوری که چنان از زمین به هوا پریدم که با سقف، فاصلۀ چندانی نداشتم. و از سکّۀ ربع بهاری که همین سال به خاطر نوشتن یک مقاله، از استاندار مازندران گرفته بودم، مثل ماری که بر گنجی چنبره زده باشد، محافظت میکردم. همین طور که اولین نامهای که آقای مصطفی رحماندوست
که آن زمان سردبیر مجلّه رشد بود، با روان نویس سبز برایم نوشته بود،
حکم یکی از بهترین جایزههای زندگیام را داشت. و خیلی چیزهای
دیگر... بله، من با تک تک جایزههایی که میگرفتم، شعرهایی که
از من چاپ میشد، اردوهایی میرفتم و تقدیرهایی که از کارهایم
میشد، از شادی پوست میترکاندم و بزرگتر میشدم. طوی که
بعدها، هیچ موفقیتی، حسّ شبیه به شادی آن توفیقهای روزگار
نوجوانیام را به من نبخشید. ولی هیچ موقع سابقه نداشت که یک
مربّی کانون، برای آن که بدانم قرار است چه جایزهای بگیرم، چنان
لحظات جذبه و شوری را به در خانهام آورده باشد.
صبرم که تمام شد، آقای توسّلی از جا بلند شد. مرا در آغوش گرفت
و صورتم را بوسید. حالا دیگر اشکهایش هم سرازیر شده بود و صورتم را
خیس میکرد. آن وقت بزرگترین هدیهای را که در زندگی نصیبم
شده بود، با گفتن این خبر به من داد:
- خوش به حالت، قرار است بروی پیش امام. امّا
نه در حسینیۀ جماران، که در خانۀ امام. تو و چند
نفر از بچّههای برگزیده، یک دیدار خصوصی با
امام دارید...
[[page 27]]
انتهای پیام /*