مجله نوجوان 120 صفحه 4

کد : 134594 | تاریخ : 16/06/1395

نویسنده: کوین راک مترجم: حامد قاموس مقدم آفتی به نام داماد اصلاً حال خوبی نداشتم. بعد از آن سفر طولانی، وقتی به خانه رسیدم هیچ خبری نبود. اصلاً خانه هم نبود. انگار خاطرات مرا پاککرده بودند. انگار اصلاً هیچوقت کسی چون من وجود نداشته است. خیلی سخت بود. بیش از همه از امیلی عصبانی بودم. دوست داشتم پیدایش کنم و فقط دو کلمه از او بپرسم: آخه چرا؟! آنها خیلی به من خدمت کرده بودند، حتی برایم خانه هم ساخته بودند. در این دوره و زمانه در هیچ جای دنیا کسی برای رضای خدا برای دیگریخانه نمی‏سازد ولی آنها ساخته بودند. وضعیت من طوری بود که حدود یک ماه در سال بیشتر آنجا نبودم و مجبور بودم به کشورهای مختلفی سر بزنم. به هر حال هر کس خلق و خوی خودش را دارد. آنها هم این مسئله را درک می‏کردند و با اینکه از رفتن من دلگیر می‏شدند ولی هیچوقت مانع این کار من نشدند. اِمیلی که دیگر معرکه بود. او حتّی هر شب برای من غذا هم آماده می‏کرد. البته دفعۀ آخری که اینجا بودم، امیلی قصد ازدواج داشت. یک آقای بی‏قواره‏ای هر روز با یک ماشین مسخره که بیشتر شبیه سوسک بود تا ماشین، به طور مداوم در خانۀ آنها رفت و آمد می‏کرد. من به نگاه آدمها خیلی اعتقاد دارم. نگاه آقای بی‏قواره اصلاً حسّ خوبی را به من منتقل نمی‏کرد. هر آن حس

[[page 4]]

انتهای پیام /*