
میکردم که میخواهد مرا از سر راه زندگیاش بردارد. به طور قطع میتوانم ادّعا کنم که او به من حسادت میکرد.
شاید هم از من کینهای داشت. چون چند بار من
جاهایی بودم که نباید باشم و آقای بیقواره هم جاهایی
که نباید باشد، بود و به این ترتیب آقای بیقواره به
من بد گمان شده بود. من به امیلی چیزی نگفتم، یعنی نمیتوانستم چیزی بگویم، آخر نمیدانم وسط روز که
آقای بیقواره باید در بانک محلّ کارش پشت باجه
باشد چرا در کنار برکه با دو سه نفر قدم میزد. خودم شاهد بودم سر قرار با اِمیلی نیامد و بعداً بهانه آورد که مجبور شده تا شب اضافه کاری کند. یک بار هم که با دوستانش طبق معمول رفته بود همبرگر بخورد، برای مهمانی به خانۀ امیلی نیامد و وقتی همه متوجه سُسهای روی پیراهنش شدند، قیافهای نگران و سرشار از حسّ انساندوستی به خود گرفت و ادّعا کرد که در یک
حادثۀ رانندگی حاضر شده و مصدومین را به بیمارستان رسانده است.
او یک شیّاد است. حتم دارم در نوع آدمیزاد او
یک موجود نایاب است. البته هیچکدام از این مسائل نمیتوانست کار اِمیلی و خانوادهاش را با من توجیه کند. آنها خانۀ مرا ویران کرده بودند. آنها، بیرحمانه هستی مرا نابود کرده بودند.
می خواستم از آنجا بروم و هیچوقت برنگردم ولی وقتی یاد محبتهای بیدریغ اِمیلی، آن چشمان پاک و معصوم
و نگاه مهربانش میافتادم بغضی غریب در گلویم چنگ میانداخت. میخواستم پر بکشم و خودم را به سیبری برسانم و از سرما یخ بزنم، یا در مثلث برمودا طعمۀ طوفانهای ناشناخته شوم یا به صحرای نوادا بروم و خود را در معرض تشعشعات رادیواکتیو آزمایشات هستهای ارتش ایالات متحده قرار دهم.
در حال جابجا کردن این افکار در ذهنم بودم که بعد از
آن همه انتظار بالاخره سکوت سنگین آن محلۀ خلوت
در ایالت فلوریدا که در خواب سنگین عصر گاهی یک روز گرم فرو رفته بود شکست و اتومبیلی جلوی خانۀ ویلاییترمزکرد. پیرمرد و پیرزنی از یک بیوک دو در
مدل 1970 پیاده شدند. سقف چرمی اتومبیل که بعد
از 30 سال همچنان نو و براق بود نشان میداد که باید خانوادهای منظم و مبادی آداب باشند.
طولی نکشید که فهمیدم خانه واگذار شده و امیلی و خانوادهاش از آنجا رفتهاند.
پیرمرد یک بازنشستۀ ارتش بود و بر خلاف روحیۀ خشنش با دیدن من بسیار به وجد آمد و طولی نکشید که زندگی از دست رفتۀ مرا به من برگرداند. البته پیرمرد عادت زشتی داشت و آن اینکه بر خلاف همان روحیۀ ارتشی در خفا مرتب انگشتش را در دماغش فرو میکرد و چهرهاش نشان میداد که خیلی از این کار مشعوف میشود. او جلوی من هم این کار رامیکرد و
من از اینکه او آنقدر مرا پذیرفته که این کار را جلوی
من هم میکند خوشحال بودم.
خیلی دلم میخواست بفهمم که چه بلایی سر امیلی
آمده است تا اینکه یک روز طی بازدیدی که از یک زندان ایالتی داشتم متوجه مردی شدم که دست و پای بسیار بزرگی داشت. خیلی لازم نبود که به کلّهام فشار بیاورم؛ بیقواره! کنجکاو شدم البته انتظارش را داشتم
که یک روز آن شیاد اسیر چنگال قانون بشود؛ مانند
یک کبوتر مهاجر که از گروه تبعیت نمیکند و اسیر چنگال بازهای شکاری میشود.
بعد از کلّی رفت و آمد و تحقیق فهمیدم که بیقواره مرتکب عمل زشتی شده که به آن اختلاس میگویند
و چون پدر امیلی ضامن او شده بود و او هم از ایالت
فرار کرده بود، خانوادۀ اِمیلی به خاک سیاه نشسته
بود. آنها مجبور شده بودند همۀ زندگیشان از جمله خانۀشان را بفروشند تا بتوانندجریمههایآقای بیقواره
را بپردازند.
از اینکه آنقدر پشت سر آنها فکر ناجور کرده بودم پشیمان شدم ولی به هر حال برایم قابل درک نبودکه چرا انسانها عاشق یک آدمی میشوند و او را به خانۀشان
راه میدهند و اسمش را داماد میگذارند. بعدازآن کلی بدبختی میکشند تا او را از زندگیشان پاک کنند. به
نظر من داماد برای انسانها از تفنگ دولول دوربین دار برای ما کبوتران مهاجر خطرناکتر است.بعدها فهمیدم
در همه جای دنیا این واقعیت وجود دارد.
[[page 5]]
انتهای پیام /*