مجله نوجوان 120 صفحه 5

کد : 134595 | تاریخ : 16/06/1395

می‏کردم که می‏خواهد مرا از سر راه زندگی‏اش بردارد. به طور قطع می‏توانم ادّعا کنم که او به من حسادت می‏کرد. شاید هم از من کینه‏ای داشت. چون چند بار من جاهایی بودم که نباید باشم و آقای بی‏قواره هم جاهایی که نباید باشد، بود و به این ترتیب آقای بی‏قواره به من بد گمان شده بود. من به امیلی چیزی نگفتم، یعنی نمی‏توانستم چیزی بگویم، آخر نمی‏دانم وسط روز که آقای بی‏قواره باید در بانک محلّ کارش پشت باجه باشد چرا در کنار برکه با دو سه نفر قدم می‏زد. خودم شاهد بودم سر قرار با اِمیلی نیامد و بعداً بهانه آورد که مجبور شده تا شب اضافه کاری کند. یک بار هم که با دوستانش طبق معمول رفته بود همبرگر بخورد، برای مهمانی به خانۀ امیلی نیامد و وقتی همه متوجه سُسهای روی پیراهنش شدند، قیافه‏ای نگران و سرشار از حسّ انسان‏دوستی به خود گرفت و ادّعا کرد که در یک حادثۀ رانندگی حاضر شده و مصدومین را به بیمارستان رسانده است. او یک شیّاد است. حتم دارم در نوع آدمیزاد او یک موجود نایاب است. البته هیچکدام از این مسائل نمی‏توانست کار اِمیلی و خانواده‏اش را با من توجیه کند. آنها خانۀ مرا ویران کرده بودند. آنها، بی‏رحمانه هستی مرا نابود کرده بودند. می خواستم از آنجا بروم و هیچوقت برنگردم ولی وقتی یاد محبتهای بی‏دریغ اِمیلی، آن چشمان پاک و معصوم و نگاه مهربانش می‏افتادم بغضی غریب در گلویم چنگ می‏انداخت. می‏خواستم پر بکشم و خودم را به سیبری برسانم و از سرما یخ بزنم، یا در مثلث برمودا طعمۀ طوفانهای ناشناخته شوم یا به صحرای نوادا بروم و خود را در معرض تشعشعات رادیواکتیو آزمایشات هسته‏ای ارتش ایالات متحده قرار دهم. در حال جابجا کردن این افکار در ذهنم بودم که بعد از آن همه انتظار بالاخره سکوت سنگین آن محلۀ خلوت در ایالت فلوریدا که در خواب سنگین عصر گاهی یک روز گرم فرو رفته بود شکست و اتومبیلی جلوی خانۀ ویلاییترمزکرد. پیرمرد و پیرزنی از یک بیوک دو در مدل 1970 پیاده شدند. سقف چرمی اتومبیل که بعد از 30 سال همچنان نو و براق بود نشان می‏داد که باید خانواده‏ای منظم و مبادی آداب باشند. طولی نکشید که فهمیدم خانه واگذار شده و امیلی و خانواده‏اش از آنجا رفته‏اند. پیرمرد یک بازنشستۀ ارتش بود و بر خلاف روحیۀ خشنش با دیدن من بسیار به وجد آمد و طولی نکشید که زندگی از دست رفتۀ مرا به من برگرداند. البته پیرمرد عادت زشتی داشت و آن اینکه بر خلاف همان روحیۀ ارتشی در خفا مرتب انگشتش را در دماغش فرو می‏کرد و چهره‏اش نشان می‏داد که خیلی از این کار مشعوف می‏شود. او جلوی من هم این کار رامی‏کرد و من از اینکه او آنقدر مرا پذیرفته که این کار را جلوی من هم می‏کند خوشحال بودم. خیلی دلم می‏خواست بفهمم که چه بلایی سر امیلی آمده است تا اینکه یک روز طی بازدیدی که از یک زندان ایالتی داشتم متوجه مردی شدم که دست و پای بسیار بزرگی داشت. خیلی لازم نبود که به کلّه‏ام فشار بیاورم؛ بی‏قواره! کنجکاو شدم البته انتظارش را داشتم که یک روز آن شیاد اسیر چنگال قانون بشود؛ مانند یک کبوتر مهاجر که از گروه تبعیت نمی‏کند و اسیر چنگال بازهای شکاری می‏شود. بعد از کلّی رفت و آمد و تحقیق فهمیدم که بی‏قواره مرتکب عمل زشتی شده که به آن اختلاس می‏گویند و چون پدر امیلی ضامن او شده بود و او هم از ایالت فرار کرده بود، خانوادۀ اِمیلی به خاک سیاه نشسته بود. آنها مجبور شده بودند همۀ زندگی‏شان از جمله خانۀشان را بفروشند تا بتوانندجریمه‏هایآقای بی‏قواره را بپردازند. از اینکه آنقدر پشت سر آنها فکر ناجور کرده بودم پشیمان شدم ولی به هر حال برایم قابل درک نبودکه چرا انسانها عاشق یک آدمی می‏شوند و او را به خانۀشان راه می‏دهند و اسمش را داماد می‏گذارند. بعدازآن کلی بدبختی می‏کشند تا او را از زندگی‏شان پاک کنند. به نظر من داماد برای انسانها از تفنگ دولول دوربین دار برای ما کبوتران مهاجر خطرناک‏تر است.بعدها فهمیدم در همه جای دنیا این واقعیت وجود دارد.

[[page 5]]

انتهای پیام /*