
چند روز گذشت و هیچ کس محل سگ هم به کشاورز نمیگذاشت و پادشاه هنوز نیامده بود.
کشاورز عصبانی شد و شروع به داد و بی داد کرد و فکر کردند دیوانه شده و او را به بیمارستان بردند.
ماهها در آنجا بود تا اینکه پادشاه فهمید و آزاد شد  بودن یا نبودن  هورا دارم پرواز میکنم
پادشاه او را به خزانه فرستاد تا هر چه میخواهد برداردولی او یک تبر خواست.
کشاورز درخت گلابی را قطع کرد و هر کسی را میدید همین توصیه را میکرد.
  [[page 19]] 
                
                
                انتهای پیام /*