مجله نوجوان 122 صفحه 31

کد : 134895 | تاریخ : 22/06/1395

در کوچه باغ حکایت آوردهاند که مردی در راهی میرفت. دوستی از او پرسید:« کجا میروی؟» گفت: «میروم که از پوستین فروشان، پوستینی بخرم.» دوست او گفت:« بگو، اگر خدا بخواهد.» مرد گفت:« چه نیازی هست؟ زر در کیسه دارم و پوستین نیز در بازار هست.» در راه، دزدی زر مرد را دزدید. مرد، آشفته و شرمنده، از راهی که آمده بود برگشت و دوست خود را دوباره دید. دوست پرسید:« پوستین خریدی؟» مرد گفت:« زر مرا بردند، اگر خدا بخواهد.» دوستش گفت:« اگر خدا بخواهد را باید در جای آن بگویی تا فایده دهد.» همة نامهای تو ای رؤوف، که بر بندگانت آسان میگیری و مهربانی تو را کرانهای نیست. ای مالک الملک، که هر چه هست از آن توست و فرمان، فرمان تو. ای ذوالجلال و الاکرام، که شکوهمندی و بزرگواری و بنده نواز. ای والی، که یاریگر و یاور و همراه آفریدگانی. ای متعالی، که برتر از آنی که پندار تو را دریابد. ای مُقسِط، که دادگری شیوة توست. ای جامع، که جاذبة وجود تو، همة کائنات را به هم پیوسته است. ای غنی، ای مُغنی، که بی­نیازی و نیازمندانت را از همه بی­نیاز می­کنی.

[[page 31]]

انتهای پیام /*