نویسنده: کوین راک
مترجم: حامد قاموس مقدم
دزد لجباز
غروب نزدیک بود و فضای جنگل لحظه به لحظه وهم
انگیزتر میشد. استیو نگاهی به ساعتش کرد. ساعت
نزدیک 7 شب بود.
استیو شرق را انتخاب کرده بود و به همین خاطر جرأت
نداشت به پشت سرش نگاه کند.
مایکل و جان دیگر خسته شده بودند. گرسنگی هم
گریبان همۀ آنها را گرفته بود و شکمهایشان به شدّت
قارّ و قور میکرد.
استیو از لای درختها متوجه نوری شد. برگشت و به
مایکل و جان گفت: یه نور اونجاست!
مایکل و جان، جانی دوباره گرفتند و شروع به دویدن
کردند و ناگهان غیب شدند. استیو هر چه دقت کرد
دیگر آنها را ندید. انگار که دود شده بودند و به
آسمان رفته بودند.
استیو خیلی ترسید. با حالت ترس و لرز مایکل
و جان را صدا کرد ولی صدایی نشنید. خواست با
صدای بلندتری صدایشان کند که صدای آه و نالهای
به گوشش خورد. هوا گرگ و میش بود و هیچ چیز درست دیده نمیشد.
استیو با احتیاط چند قدم جلوتر آمد و متوجه چالهای شد که صدا از آن به گوش میرسید.
با عجله چراغ قوهاش را از درون کوله پشتیاش بیرون آورد و داخل چاله را نگاه کرد. آن چالۀ عمیق در
واقع یک چاه کم عمق بود و مایکل و جان را در حالی که به یکدیگر گره خورده بودند درون آن ملاحظه
کرد.
دست و پایش را حسابی گم کرده بود. هزار بار بر خودش لعنت فرستاد که چرا چنین پیشنهاد احمقانهای
به دوستانش داده است و چرا به زور آنها را راضی کرده است که در نقشهاش شرکت کنند و چرا سوییچ
ماشین پدرش را بیاجازه برداشته است و چرا کیف مادرش را هم برنداشته است و هزاران چرای دیگر.
پدر و مادر استیو برای تعطیلات آخر هفته با خانوادۀ جونز برنامۀ پیک نیک گذاشته بودند. خانوادۀ جونز
خانوادهای ثروتمند بود و دختری داشت به نام کاترینا که به او کتی میگفتند. کتی از آن دخترهای نُنُر و از
خود راضی بود که هیچوقت استیو را آدم حساب نمیکرد و همیشه موجبات سرکوفت خوردن استیو را به
سبب اینکه خیلی درس خوان بود و اسب دوانی بلد بود و با اینکه هنوز وارد دبیرستان نشده بود میتوانست
رانندگی کند فراهم میکرد.
علاوه بر اینها کتی نفر اول مسابقات باله و شنای دختران ایالت بود و در بسکتبال نیز توانسته بود جایزۀ
سبد طلایی مدارس ابتدایی را ببرد. خلاصه اینکه از نظر خانوادۀ استیو، استیو یک پسر بیعرضه و بیدست
[[page 26]]
انتهای پیام /*