و پا بود و کتی الگوی یک فرزند نمونه!
به همۀ این دلایلی که از ذهن استیو گذشت، او حاضر نشد با پدر و مادرش به پیک نیک برود.
پدر و مادر استیو با کاروان خانوادۀ جونز به پیک نیک رفتند. در نتیجه ماشین پدر استیو در پارکینگ مانده بود.
اسیتو با تماس با دوستان خود، مایکل و جان، طرح یک عملیات سرقت را ریختند و با دزدیدن ماشین پدر استیو تصمیم گرفتند که خانواده را در محل پیک نیک غافلگیر کنند که با این کار هم استیو میتوانست خودی نشان دهد و هم....
البته هر چه استیو فکر کرد دید دلیل دیگری وجود نداشته است. استیو طنابی را از درون کوله پشتیاش بیرون کشید و یک سر آن را به درخت بست و سر دیگرش را درون آن چالۀ کم عمق انداخت.
مایکل که روی جان افتاده بود با آه و نالۀ بسیار بلند شد ولی جان از حال رفته بود. مایکل هم بعد از کمی حرکت فهمید که پایش بدجوری درد میکند و نمیتواند از جایش بلند شود.
استیو با دیدن این منظره چند بار فریاد زد و تقاضای کمک کرد ولی خبری
نبود. او با احتیاط زیاد به سمت نور حرکت کرد.
نور از درون یک چادر بیرون میآمد که در آن یک خانوادۀ
سه نفره و یک زن و شوهر نشسته بودند. آنها با دیدن
استیو ابتدا تعجب کردند و بعد دختر خانواده نگاه
عجیبی به استیو کرد و بعد زن و شوهری که در چادر
بودند گوش استیو را پیچاندند. در آن لحظه استیو دلش
میخواست چشمهای کتی را از کاسه در بیاورد و زبانش
را از حلقومش بکشد بیرون و دو تا پس گردنی هم به او بزند.
کتی با وساطت پیش پدر و مادر استیو نگذاشت که استیو کتک
بخورد و بعد همه را برای کمک به مایکل و جان بسیج کرد و
آن دو را به بیمارستان رساند.
استیو از کار بچگانۀ خودش خیلی خجالت کشید و پشیمان شد.
بعد از رساندن آن دو به بیمارستان، استیو توضیح داد که ماشین
پدر را بیاجازه برداشته تا از بیراهه خود را به محل پیک نیک
برسانند ولی در جنگل بنزین ماشین تمام شده است و آنها پیاده به
راهشان ادامه دادهاند و باقی قضایا. استیو از آن پس تصمیم گرفت
در مورد قضاوتش روی افراد مختلف تجدید نظر
کند، مخصوصاً کتی!
[[page 27]]
انتهای پیام /*