آنکه نور از سرِ انگشت جهان برچیند می گشاید گره پنجرهها را با آه. زیر بیدی بودیم. برگی از شاخۀ بالای سرم چیدم، گفتم: چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟ می شنیدم که به هم میگفتند: سِحر میداند، سِحر!