مجله نوجوان 127 صفحه 27

کد : 134999 | تاریخ : 22/06/1395

بود. جمع آوری پروانه ها، پیشنهاد یکی از پزشکان آنجا بود. آقای رابینسون احساس می کرد، با خشک کردن پروانه ها می تواند برای همیشه آنها را زیبا ببیند و نزد خود داشته باشد.. دکتر آسایشگاه گفته بود که آنها هیچ دردی نمی کشند و حتماً خوشحال خواهند بود که برای ابد سالم و زیبا بمانند. آقای رابینسون تشنه بود و بعد ازکمی راه رفتن متوجه شد که راه را اشتباهی رفته است، خورشید بی رحمانه می تابیدو او را تعقیب می کرد، آقای رابینسون کم کم داشت نگران می شد. پروانه های درون شیشه از کمبود هوا به تکاپو افتاده بودندو بالا و پایین می پریدند. راه زیادی را از بالای کوه تا پایین دّره آمده بود ولی نتوانسته بود ماشینش را پیدا کند. به یاد نقشه و قطب نما افتاد ولی درون کوله پشتی­اش نبود. انگار همه را در ماشینش جا گذاشته بود. قدرت تصمیم گیری­اش را از دست داده بود و حرکاتش کند و غیر ارادی شده بود. تصویر خانواده­اش جلوی چشمش بود و او را تعقیب می کرد. آفتاب روی سرش می تابید و آقای رابینسون کودکانش را می دید که درون آتش می سوزند. لبانش خشک شده بود و احساس می کرد مغزش در حال بخار شدن است. لحظه ای پایش روی سنگ لغزید و به زمین افتاد، فکر کرد شیشة پروانه ها شکسته باشد. در کوله پشتی­اش را بازکرد وآن را بیرون آورد. شیشه سالم بود ولی چند پروانه بی حال شده بودند و برخی آخرین تلاشها را برای رهایی می کردند. آقای رابینسون لحظه ای تصمیم گرفت در شیشه را بازکند و پروانه ها را آزاد کند ولی به یاد کلکسیون و زحمات بسیاری افتاد که برای جمع آوری آنها کشیده بود و پشیمان شد. روی زمین پهن شده بود و نای تکان خوردن نداشت. هیچ جوری نمی توانست مانع تابیدن خورشید شود. باز هم به یاد گرفتاری خانواده­اش درون آتش افتاد. جگرش می سوخت ولی.... لحظه ای حس کردکه جمع آوری پروانه ها کار پوچ و بیهوده ای است. او آنها را به خاطر اینکه ابدی کند،اسیر می­کردو زودتراز آنکه می بایست، می کشت، در شیشه را بازکرد، پروانه ها آرام آرام بالهایشان را به هم زدند وکم کم جانی گرفتند و پر کشیدند. رقص پروانه ها در اطراف آقای رابینسون لبخندی را روی لبانش نشاند. احساس خوبی به او دست داده بود. جانی گرفت تا حرکت کند ولی تشنگی و گرما و خستگی امانش را بریده بود. زیر تخته سنگی سایه ای کم رنگ کشاند و همانجا از حال رفت. *** قطرات خنک و دلچسبی روی صورت آقای رابینسون نوازش کرد. چشمانش را آرام آرام باز کرد. از لای تخته سنگها آبی خنک می چکید. آقای رابینسون کمی هوشیار شد، آب خنک جانی دوباره به آقا رابینسون داد. *** سالها از آن واقعه گذشته است. ولی هنوز هم آقای رابینسون معتقد است که آن روز پروانه ها نجاتش داده اند.

[[page 27]]

انتهای پیام /*