مجله نوجوان 134 صفحه 25

کد : 135177 | تاریخ : 22/06/1395

نه به دلیل ترس از محکومیت یا زندان بلکه به خاطر عادی بودن این روشها، مصرف شدم. کلاورهاوس شایستۀ مرگی ترسناک بود. مرگی که با دیدن آن می­توانستم کلی تفریح کنم. بنابراین مجبور شدم ساعتها فکر کنم و نقشه بکشم. بالاخره راهش را پیدا کردم. مجبور شدم کمی پس­ انداز کنم تا بتوانم یک توله سگ 5 ماهه بخرم. سگی باهوش و دوست داشتنی که نباید به او علاقمند می­شدم بعد از آن، تمام وقتم را به تمرین کردن با او اختصاص دادم. در این تمرینات من فقط و فقط یک هدف داشتم. اینکه سگ بتواند دنبال چیزی که پرتاب کرده­ام بدود و آن را بیاورد. فراموش کردم بگویم که نژاد این سک، شناگر قهاری است. اسم سگ را بلونا گذاشتم. بلونا خیلی زود یاد گرفت که به دنبال چیزهایی که در آب پرتاب می­کنم بدود، در آب بپرد و آنها را بیاورد. نکتۀ مهم این بود که او نمی­بایست با آن اشیاء بازی کند بلکه باید آنها را به سرعت پس می­آورد. به او آموختم که تحت هیچ شرایطی از پس آوردن شیء منصرف نشود، حتی اگر خود من به او فرمان ایست بدهم. او خیلی زود یاد گرفت که دنبال من بدود و آنقدر تعقیبم کند تا چیزی را که از آب گرفته به من تحویل دهد. او حیوان باهوشی بود و من هر روز، برای تماشای مرگ کلاورهاوس، مشتاق­تر می­شدم. بعد از اینکه بلونا کاملاً کار آزموده شد، آن را پیش کلاورهاوس بردم. از نقشه کاملاً مطمئن بودم. من بلونا را به او هدیه کردم. -نه! این کلمه­ای بود که با گرفتن سر طنابی که دور گردن بلونا بود به زبان آورد. -نه باورم نمی­شود دهانش بازمانده بود. -اصلاً فکرش را هم نمی­کردم. راستش من همیشه فکر می­کردم تو از من منتفری، چه اشتباهی.. و قاه قاه می­خندید، از لابه­لای صدای خنده­اش شیندم که پرسید: - اسمش چیه؟ گفتم :بلونا. دراساطیر، اسم همسر مریخ است امیدوارم جای سگ گمشده­ات را پر کند. خندید و گفت: چه اسم بامزه­ای ! ولی طفلکی بیوه است چون معلوم نیست مریخ زنده باشد. صبح روز بعد، او را دیدم که با کیف دستی و تور ماهیگیری­اش، به راه افتاد. بلونا هم همراهش بود می­دانستم که به ماهیگیری می­رود. دررودخانۀ کوچک پشت تپه. من قبلاً اتاقی در مسافرخانۀ نزدیک رودخانه کرایه کرده بودم. به مسافرخانه رفتم و پشت پنجرۀ اتاق نشستم، از آنجا می­توانستم تمام اطراف رودخانه را زیر نظر داشته باشم. پیپم را روشن کردم و منتظر ماندم. چند دقیقه بعد، سرو کلۀ کلاورهاوس و بلونا پیدا شد. کلاورهاوس تورش را به آب انداخت و بعد دستش را در کیف دستی­اش فرو برد و چیزی را بیرون کشید که شبیه یک شمع بزرگ بود! خوب می­دانستم که آن شیء، دینامیت است. چون او با کمک دینامیت، ماهی می­گرفت. انفجار دینامیتی که او به آب میاندخت، ماهیها را می­ترساند و آنها را به طرف تور ماهیگیری می­کشاند. چه روش کثیفی! او فیوز دینامیت را زد و آن را به آب انداخت. بلونا مثل تیر از کمان جسته، به آب پرید تا آن را بیاورد. از خوشحالی فریاد کشیدم،کلاورهاوس التماس می­کرد او سعی می­کرد سگ را از خودش دور کند اما بلونا، دینامتی را به دهان گرفته بود و دنبال او می­دوید. حالا کنار رودخانه به صحنۀ نمایشی تبدیل شده بود که من تنها تماشاچی آن بودم. آنها می­دویدند و من می­خندیدم. باورم نمی­شد کلاورهاوس بتواند اینقدر سریع بدود اما او بالاخره خسته شد و روی زانوهایش نشست، در همین موقع بلونا به او رسید و صدای انفجار شدید، شیشههای اتاقم را لرزاند. وقتی گرد و غبار ناشی از انفجار کمرنگ شد. فقط یک چالۀ بزرگ روی زمین باقی مانده بود علت مرگ را حادثه در حین ماهیگیری غیر قانونی اعلام کردند و من با موفقیت، از شر جان کلاورهاوس، خلاص شدم، از شر خندۀ نفرت­انگیزش و صورت شبیه ماهش، حالا شبها با آرامش می­خوابم و روزها با خوشخالی پنجره­ام را به روی خورشید باز می­کنم.

[[page 25]]

انتهای پیام /*