باز هم جمع شدند.
بخش زنانه هنوز آقایون رو
شام ندادن
پس کی ای بابا
شام آقایون هنوز لنگ ظهره
رو میدن
خانوم برو کنار
بذار ماهم فیلم
بگیریم.
خبر در شهر پیچید و همه مردم به خانه هیزم شکن
رفتند. وهمه عزا گرفتند.
به طرف خانه
هیزم شکن
دارم میرم مگه دعوا نشده
آتیش رو دارم میرم
خاموش کنم دعوا !
هیزم شکن به خانه آمد و این صحنه را
دید او هم گریه و شیون سر داد.
وای، بچهام رو
کشتم ...
یک رهگذر که از شهر رد میشد وقتی جریان را فهمید گفت:
من مشکل
شما را حل میکنم
به شرطی که ده تا
گوسفند پلوار به من
بدهید.
نمی دونم چرا
همهاش فکر میکنم یک
خر داره دنبالم میکنه .
مردم هم بی نهایت خوشحال شدند و
از بس خوشحال بودند پنجاه گوسفند
پَلوار به او هدیه دادند و مرد رهگذر همچنان
در دلش به آنها میخندید.
[[page 19]]
انتهای پیام /*